نام کتاب: خانه کج
- راجر بس است دیگر. خودت را ناراحت نکن.
راجر دست‌های او را در دست گرفت و گفت: می‌دانم عزیزم می‌دانم. اما چگونه می توانم آرام باشم؟ چطور می توانم جلوی احساساتم را بگیرم؟....
- راجر، ما همه باید آرام باشیم. سربازرس به کمک ما نیاز دارد.
- همینطور است خانم لئونیدز.
راجر فریاد زد:
- می دانید دوست دارم چکار کنم؟ دلم میخواهد آن زن را با دستهای خودم خفه کنم. او را که این چند سال عمر را از آن پیرمرد عزیز دریغ کرد. اگر به چنگم بیفتد....
از جا برخاست. از خشم میلرزید و دستهایش را باز می کرد و می بست.
- بله، گردنش را می فشارم... میفشارم.
کلمنسی به تندی گفت: راجر!
او با شرمندگی همسرش را نگریست.
- متأسفم عزیزم.
و سپس رو به ما کرد و گفت:
- عذر می خواهم. احساساتم چیزی بهتر از این از من نمی سازد... من. ببخشید...
او دوباره از اتاق خارج شد. کلمنسی با لبخند ضعیفی گفت:
- می دانید، او حتی آزارش به یک مورچه هم نمی رسد.
تاورنر مؤدبانه نظر او را تأیید کرد و دوباره دنباله ی پرسشهایش را گرفت.

صفحه 59 از 249