نام کتاب: خانه کج
رستوران نهار خوردم. بعد با هم به یک نمایشگاه لباس رفتیم. در برکلی، هم با چند دوست دیگر چیزی نوشیدیم. و سپس به خانه برگشتیم. وقتی از راه رسیدم همه چیز بهم ریخته بود. به نظر می‌رسید پدرشوهرم سکته کرده است.
صدایش کمی لرزید. سپس گفت: او مرده بود.
- شما به پدرشوهرتان علاقه داشتید؟
- خیلی دوستش داشتم....
صدایش بلند شده بود. سوفیا آن را میزان کرد. گفت: کمی آرامتر، فرشته فیلم «دگاس».
صدای ماگدا به طنین اول خود برگشت. با صدای آرامی گفت: خیلی او را دوست داشتم. همه او را دوست داشتیم. او با همه ما مهربان بود.
- رفتارش با خانم لئونیدز، همسرش، خوب بود؟ . ما براندا را نمی‌دیدیم.
- چرا؟
- خوب، ما به هم نمی‌خوردیم. براندای عزیز بیچاره. حالا زندگی برایش سخت می‌شود.
- راستی؟ چرا، از چه لحاظ؟
ماگدا سر تکان داد و با صدای محزونی گفت: آه، نمی‌دانم.
- خانم لئونیدز با شوهرش خوشبخت بود؟
- آه، فکر می‌کنم.
- اختلافی نداشتند؟
دوباره لبخند زد و سر تکان داد. گفت: واقعا نمی‌دانم سربازرس.

صفحه 52 از 249