همسرش که پشت میز بود با اخمی نامحسوس گفت: احتیاجی نیست تو او را ببینی، هرچه بخواهد بداند من به او میگویم.
- او را نبینم؟ عزیزم من باید او را ببینم! تو خیلی بیخیالی! اهمیت جزییات را درک نمیکنی. او میخواهد دقیقأ بداند چه وقت و چگونه همه چیز اتفاق افتاده است. همه چیزهای کوچک قابل ملاحظهاند و به موقع خود به کار میآیند. سوفیا که وارد اتاق میشد، گفت: مادر ما نباید به بازرس دروغ بگوییم.
- سوفیا، عزیزم....
- خوب میدانم که شما از پیش خودت را آماده کردهای جریانات متعددی را به دروغ شرح دهی، ولی مادر، اشتباه میکنی. کاملا اشتباه.
- بی معنی، تو نمیدانی که .
- خوب میدانم. شما میخواهی قضیه را کاملا متفاوت جلوه بدهی. از جزییات کم کنی، همه را نگویی. انکار کنی و با این کار خانوادهات را حفظ کنی.
چهره ماگدا حیرت بچه گانهای را نشان میداد: عزیزم، آیا واقعا فکر میکنی که . .
- بله، همین طور فکر میکنم. فکر میکنم از موضوع میگذری، نظر من این است. ضمنا شکلات برایت درست کردهام. در اتاق پذیرایی است.
- آه، چه خوب . گرسنهام .
ماگدا جلوی در درنگ کرد و در حالی که نمیدانم اشارهاش به من بود یا به قفسههای کتاب در پشت سر من، گفت: چقدر خوب است آدم دختر داشته باشد؟
- او را نبینم؟ عزیزم من باید او را ببینم! تو خیلی بیخیالی! اهمیت جزییات را درک نمیکنی. او میخواهد دقیقأ بداند چه وقت و چگونه همه چیز اتفاق افتاده است. همه چیزهای کوچک قابل ملاحظهاند و به موقع خود به کار میآیند. سوفیا که وارد اتاق میشد، گفت: مادر ما نباید به بازرس دروغ بگوییم.
- سوفیا، عزیزم....
- خوب میدانم که شما از پیش خودت را آماده کردهای جریانات متعددی را به دروغ شرح دهی، ولی مادر، اشتباه میکنی. کاملا اشتباه.
- بی معنی، تو نمیدانی که .
- خوب میدانم. شما میخواهی قضیه را کاملا متفاوت جلوه بدهی. از جزییات کم کنی، همه را نگویی. انکار کنی و با این کار خانوادهات را حفظ کنی.
چهره ماگدا حیرت بچه گانهای را نشان میداد: عزیزم، آیا واقعا فکر میکنی که . .
- بله، همین طور فکر میکنم. فکر میکنم از موضوع میگذری، نظر من این است. ضمنا شکلات برایت درست کردهام. در اتاق پذیرایی است.
- آه، چه خوب . گرسنهام .
ماگدا جلوی در درنگ کرد و در حالی که نمیدانم اشارهاش به من بود یا به قفسههای کتاب در پشت سر من، گفت: چقدر خوب است آدم دختر داشته باشد؟