نام کتاب: خانه کج
کلمات را شمرده ادا می کرد با صدای نسبتا خشن و جذابی چنین گفت:
- عزیزم، نمی‌توانم تحمل کنم. براستی قابل تحمل نیست. درباره آگهی‌ها می‌گویم. فکر کن، هنوز در روزنامه‌ها اعلام نکرده‌اند، اما خواهند کرد. نمی‌دانم برای روز بازجویی چه لباسی بپوشم؟ یک لباس خیلی خیلی سنگین می‌پوشم. البته نه سیاه. شاید ارغوانی سیر. راستی، آدرس لباس فروشی را گم کرده‌ام. یک جایی نزدیک جایگاه اتومبیل‎‎‌هاست، در خیابان *شفتربوری*. اگر من با اتومبیل به آنجا بروم، پلیس باید مرا تعقیب کند و پرسش‌های ناجوری از من بکند؟ منظورم این است که آدم چه می‌تواند بکند؟ چه قدر تو خونسردی فیلیپ!
چگونه می‌توانی این قدر آرام باشی؟ فکر نمی‌کنی حالا دیگر بتوانیم از این خانه ناراحت برویم؟ آزادی، آزادی! آه، چه قدر بد. پیرمرد شیرین عزیز و بیچاره‌ام. البته مادام که او زنده بود ما نمی‌رفتیم. واقعا به گردن همه ما حق داشت. نداشت؟ به رغم آن همه ناراحتی که آن زن در طبقه بالا سعی می‌کرد بین ما ایجاد کند، مطمئنم اگر می‌رفتیم و او را برایش می‌گذاشتیم، ما را از همه چیز محروم می‌کرد. جانور وحشتناک! از همه بالاتر، آن پیرمرد عزیز و مهربان در مرز نودسالگی بود. و همه اعضاء خانواده حس می‌کردند نمی‌توانند بعد از او این جا در برابر آن زن مخوف ایستادگی کنند.
فیلیپ، واقعا گمان می‌کنم وقتش است نمایش *«ادیت تامپسون»*، را روی صحنه بیاورم. این قتل شهرت خوبی برای ما به ارمغان
Edith Thompson<br />Shaftesbury

صفحه 39 از 249