نام کتاب: خانه کج
داشت به ماهی فروش تلفن می‌کرد. سوفیا تعیین نکرده بود که من باید از کجا شروع کنم. آیا می بایست به عنوان جوان علاقه مند به ازدواج با دختر فیلیپ لئونیدز با پدرش ملاقات می‌کردم، با در نقش یک دوست که اتفاقی به او سرزده (البته نه در چنان موقعیتی!) یا به عنوان همکار پلیس؟
خانم دو هاویلند فرصت نداد روی سؤالش فکر کنم. در حقیقت آن سؤال نبود که از من کرد. بلکه بیشتر تأیید بود. او گفت: به کتابخانه می‌رویم.
و مرا از پذیرایی به راهروی بلندی همراهی کرد. از آن جا وارد اتاق بزرگ دیگری شدیم. اتاق بزرگ پر از کتاب. همه کتاب‌ها در قفسه‌های تا سقف کشیده، چیده نشده بودند، بلکه روی میز و صندلی و حتی روی زمین پراکنده بودند. با وجود این اتاق نامرتب و به هم ریخته به نظر نمی‌رسید.
هوا سرد بود. بویی قابل انتظار، بوی کپک کتاب‌های قدیمی و کهنه به مشام می‌رسید. کمی هم بوی موم اندود حس کردم. بی درنگ بو را شناختم. بوی تنباکو بود. فیلیپ اهل دود نبود، اما این بو حس می‌شد.
با ورود ما به اتاق، فیلیپ از پشت میزش برخاست. مرد بلندقدی در حدود پنجاه ساله و بی‌نهایت خوش قیافه بود. همه آن قدر درباره زشتی، اریستاد لئونیدز گفته بودند که انتظار داشتم پسرش هم زشت باشد. بینی سربالا، آرواره خوش ترکیب، موهای نسبتا خاکستری که از روی پیشانی خوش حالتش عقب زده شده بود.
ادیت دو هاویلند گفت: فیلیپ با چارلز هیوارد آشنا شو.
- آه، از آشنایی با شما خوشوقتم.

صفحه 37 از 249