نام کتاب: خانه کج
در این باره چه فکر می‌کند؟ شاید نباید این را می‌پرسیدم. عجیب به نظر می‌رسد که «اریستاد» را مسموم کرده باشند. و عجیب هم به نظر می‌رسد که فکر کنیم او مرده است. هرگز او را دوست نداشتم. هرگز، ولی نمی‌توانم فکر کنم او مرده... با مرگ او خانه خالی شده است.
چیزی نگفتم. زیرا تمام مدت او حرف می‌زد. گویی به یاد مرگ پیرمرد افتاده بود و با خود یاد آوری می کرد: امروز صبح فکر می‌کردم خیلی وقت است این جا زندگی می‌کنم. بیش از چهل سال است. وقتی خواهرم فوت کرد، به اینجا آمدم. او از من خواست بیایم. هفت بچه بی مادر رو دستش مانده بود که کوچکترینشان فقط یک سال داشت. نمی‌توانستم بگذارم آنها زیر دست یک یونانی بزرگ شوند. می‌توانستم؟ البته ازدواج غیر ممکن بود. همیشه فکر می‌کردم خواهرم بایستی به شدت افسون شده باشد. آن خارجی کوتوله زشت! بایستی بگویم که به دستم را در هر کاری بازگذاشت. پرستار، معلم سرخانه، مدرسه و غذاهای خوب و مقوی . نه آن بشقاب‌های برنج پر ادویه عجیب غریبی که خودش عادت داشت بخورد.
زیر لب گفتم: پس از آن وقت این جا بوده اید؟
- بله، عجیب این است که... می‌توانستم پس از این که بچه‌ها بزرگ شدند و ازدواج کردند از این جا بروم... در واقع به محیط و باغ وابسته و علاقه‌مند شده بودم. و پس از آن هم به خاطر فیلیپ. وقتی مردی با یک هنرپیشه ازدواج می‌کند نباید انتظار داشت زندگی خانوادگی مرتبی داشته باشد. اصلا نمی‌دانم چرا هنرپیشه‌ها بچه دار می‌شوند؟ به محض این که بچه‌ای به دنیا می‌آورند، برای بازی به «ادنبرگ» یا جاهای دیگر می‌روند، یعنی هرجا که باشد. فیلیپ کار خوبی کرد که

صفحه 33 از 249