در آن اطاق دراز خالی حرکت می کرد. هلن نان و قهوه ام را آورده بود.
او گفت: «بیا، یک چیزی بخور.» اما من هر دوی آنها را پس زدم چون حس میکردم یک قطره قهوه و یک لقمه از آن نان با وضعی که داشتم مرا خفه میکرد. هلن نگاهی به من انداخت، شاید با تعجب. با آن که خیلی میکوشیدم نمی توانستم از آن حالت التهاب بکاهم. همچنان با صدای بلند گریه می کردم. روی زمین نزدیک من نشست، هر دو زانوی خود را در بغل گرفت و سرش را روی زانوانش گذاشت. مثل یک هندی در آن وضع ساکت باقی ماند. اول من شروع به حرف زدن کردم: «هلن، تو چرا پیش دختری آمده ای که همه او را در وغگو می دانند؟»
- «همه، جین؟ فقط هشتاد نفر شنیده اند که به تو چنین نسبتی داده شده در حالی که دنیا شامل صدها میلیون نفرست.»
- «اما من با میلیونها آدم چه کاری می توانم داشته باشم؟ آن هشتاد نفری که می شناسم مرا تحقیر می کنند.»
- «جین، تو اشتباه میکنی. شاید یک نفر هم در این مدرسه نیست که تو را تحقیر کند یا تو مورد علاقه اش نباشی، اطمینان دارم که ممکن است فقط خیلی دلشان به حالت بسوزد نه این که از تو بدشان بیاید.»
- «چطور ممکن است بعد از آنچه آقای براکلهرست گفته دلشان به حال من بسوزد؟ »
- «آقای براکلهرست خدا که نیست، حتی آدم بزرگ و محبوبی هم نیست. در اینجا کمتر کسی از او خوشش می آید؛ خود او هم هیچوقت سعی نمی کند مورد علاقه دیگران باشد. اگر با تو مثل یک شخص مورد علاقه خاصش رفتار کرده بود کسانی که در اطراف تو هستند دشمن تو می شدند، خواه دشمن آشکار خواه پنهان. در حقیقت، بیشتر اینها اگر بتوانند و جرات پیدا کنند با تو همدردی خواهند کرد. حالا هم تا یکی دو روز ممکن است ظاهرا با تو رفتار سردی داشته باشند اما در قلبشان نسبت به تو احساسات دوستانه ای پنهان کرده اند؛ و اگر تو به خوشرفتاری ادامه بدهی این احساسات نهفته فعلی خیلی زود ظاهر خواهند شد. علاوه بر این، جین، _» مکث کرد.
من، در حالی که دستم را روی دستش گذاشته بودم، پرسیدم:
او گفت: «بیا، یک چیزی بخور.» اما من هر دوی آنها را پس زدم چون حس میکردم یک قطره قهوه و یک لقمه از آن نان با وضعی که داشتم مرا خفه میکرد. هلن نگاهی به من انداخت، شاید با تعجب. با آن که خیلی میکوشیدم نمی توانستم از آن حالت التهاب بکاهم. همچنان با صدای بلند گریه می کردم. روی زمین نزدیک من نشست، هر دو زانوی خود را در بغل گرفت و سرش را روی زانوانش گذاشت. مثل یک هندی در آن وضع ساکت باقی ماند. اول من شروع به حرف زدن کردم: «هلن، تو چرا پیش دختری آمده ای که همه او را در وغگو می دانند؟»
- «همه، جین؟ فقط هشتاد نفر شنیده اند که به تو چنین نسبتی داده شده در حالی که دنیا شامل صدها میلیون نفرست.»
- «اما من با میلیونها آدم چه کاری می توانم داشته باشم؟ آن هشتاد نفری که می شناسم مرا تحقیر می کنند.»
- «جین، تو اشتباه میکنی. شاید یک نفر هم در این مدرسه نیست که تو را تحقیر کند یا تو مورد علاقه اش نباشی، اطمینان دارم که ممکن است فقط خیلی دلشان به حالت بسوزد نه این که از تو بدشان بیاید.»
- «چطور ممکن است بعد از آنچه آقای براکلهرست گفته دلشان به حال من بسوزد؟ »
- «آقای براکلهرست خدا که نیست، حتی آدم بزرگ و محبوبی هم نیست. در اینجا کمتر کسی از او خوشش می آید؛ خود او هم هیچوقت سعی نمی کند مورد علاقه دیگران باشد. اگر با تو مثل یک شخص مورد علاقه خاصش رفتار کرده بود کسانی که در اطراف تو هستند دشمن تو می شدند، خواه دشمن آشکار خواه پنهان. در حقیقت، بیشتر اینها اگر بتوانند و جرات پیدا کنند با تو همدردی خواهند کرد. حالا هم تا یکی دو روز ممکن است ظاهرا با تو رفتار سردی داشته باشند اما در قلبشان نسبت به تو احساسات دوستانه ای پنهان کرده اند؛ و اگر تو به خوشرفتاری ادامه بدهی این احساسات نهفته فعلی خیلی زود ظاهر خواهند شد. علاوه بر این، جین، _» مکث کرد.
من، در حالی که دستم را روی دستش گذاشته بودم، پرسیدم: