بر دوش خود حمل می کنیم، و باید بکنیم، و یقین دارم به زودی زمانی خواهد رسید که با به جا گذاشتن بدنهای فاسدشدنی خود در این دنیا، آنها را هم به جا خواهیم گذاشت و از آنها خلاص خواهیم شد. در آن موقع بدی و گناه با این کالبد مشقت آور از ما جدا خواهد شد، و تنها اخگر روح باقی خواهد ماند، آن منبع درک نشدنی حیات و فکر، با همان خلوص نخستین در موقع جدا شدن از خالق برای الهام بخشیدن به مخلوق، از همان جا که آمده به همان جا باز خواهد گشت؛ شاید دوباره به قالب موجودی عالی تر از انسان وارد شود - شاید از میان مراتب جلال، از روح کم فروغ انسانی به روشنایی بیشتر، به مقام فرشتگان مقرب برسد! و برعکس، مسلما هرگز از مرتبه انسانی به شیطانی تنزل نخواهد یافت؟ نه، این را نمی توانم باور کنم. در این باره عقیده دیگری دارم که تاکنون کسی به من یاد نداده و کمتر آن را به زبان آورده ام. عقیده ای است که از آن لذت می برم، و خیلی دلبسته آن هستم چون کلأ مایه امیدواری است. این عقیده عالم آخرت را برای ما به صورت جای آرامش - خانه استوار - ونه به صورت دوزخ با مکان وحشتناک نشان می دهد. از این گذشته، من با داشتن چنین اعتقادی می توانم میان جانی و جنایت او کاملا فرق بگذارم، می توانم صمیمانه اولی را ببخشم و از دومی نفرت داشته باشم با چنین اعتقادی فکر انتقام هرگز قلبم را نمی آزارد، توهین هیچوقت تنفر عمیق در من به وجود نمی آورد و بی عدالتی هرگز مرا خوار نمی کند؛ با نظر داشتن به عاقبت کار، در آرامش زندگی میکنم.»
و سر هلن، که همیشه به پایین خم بود، وقتی این جمله را تمام کرد بیشتر خم شد. از نگاه او فهمیدم که دیگر بیشتر از این نمی خواهد با من حرف بزند بلکه ترجیح می دهد با افکار خودش گفت وگو کند. اما وقت زیادی برای تأمل به او داده نشد چون در همان موقع یکی از مبصرها، که دختر تنومند خشنی بود، به سرعت به آنجا آمد و با لهجه غلیظ اهالی کمبرلند فریاد کشید: «برنز، اگر همین دقیقه نروی به کشویت سروصورت بدهی و کارهایت را مرتب کنی به دوشیزه اسکچرد خواهم گفت که بیاید و به آن نگاه کند!»
- هلن، که آن تخیلات شیرینش محو شده بود، آهی کشید، از جای خود بلند شد و بدون جواب یا تأخیر از آن مبصر اطاعت کرد.
                و سر هلن، که همیشه به پایین خم بود، وقتی این جمله را تمام کرد بیشتر خم شد. از نگاه او فهمیدم که دیگر بیشتر از این نمی خواهد با من حرف بزند بلکه ترجیح می دهد با افکار خودش گفت وگو کند. اما وقت زیادی برای تأمل به او داده نشد چون در همان موقع یکی از مبصرها، که دختر تنومند خشنی بود، به سرعت به آنجا آمد و با لهجه غلیظ اهالی کمبرلند فریاد کشید: «برنز، اگر همین دقیقه نروی به کشویت سروصورت بدهی و کارهایت را مرتب کنی به دوشیزه اسکچرد خواهم گفت که بیاید و به آن نگاه کند!»
- هلن، که آن تخیلات شیرینش محو شده بود، آهی کشید، از جای خود بلند شد و بدون جواب یا تأخیر از آن مبصر اطاعت کرد.
