گفتم: «نمی توانم باور کنم؛ دقیق و منظم بودن خیلی آسان است.»
- «برای تو من شکی ندارم که آسان است. من امروز صبح تو را در کلاس درس زیرنظر داشتم و دیدم دقیقا به درس توجه داری. وقتی دوشیزه میلر درس را توضیح می داد و از تو سؤال میکرد اصلا به نظر نمی رسید افکارت آشفته باشد، و حال آن که افکار من دائما متوجه این طرف و آن طرف می شود. وقتی که باید به دوشیزه اسکچرد گوش بدهم، و با دقت تمام گفته هایش را در ذهنم ثبت کنم غالبا حتی لحن صدایش را فراموش میکنم. در نوعی رؤیا فرومی روم. گاهی می پندارم در نور ثمبرلند هستم، و سروصداهایی که در اطرافم می شنوم مثل صدای زمزمه جویبار کوچکی است که از میان دیپ دن نزدیک خانه ما جاری است؛ بعد، وقتی نوبت جواب دادن من می رسد مجبور می شوم از آن رؤیای خوش بیرون بیایم، و چون به علت گوش سپردن به آن جویبار خیالی چیزی از آنچه خوانده شده نشنیده ام هیچ جوابی آماده ندارم.»
- «با این وصف، امروز بعدازظهر چقدر خوب جواب دادی.»
- «فقط تصادف بود؛ موضوعی که درباره آن مطالعه می کردیم برایم جالب بود. امروز بعد از ظهر به جای فرو رفتن در رؤیای دیپ دن داشتم فکر میکردم مردی مثل چارلز یکم که آرزو داشت رفتارش عادلانه باشد چطور می توانست گاهی چنان کارهای ظالمانه و نامعقولی را انجام دهد؛ و فکر میکردم جای افسوس است که او، با آن صداقت و وجدانی که داشت، فکرش از حدود امتیازات تاج و تخت فراتر نمی رفت. اگر کمی افق دیدش بازتر بود و می توانست به اصطلاح روح زمان را درک کند چقدر خوب می شد. با این همه، من چارلز یکم را دوست دارم به او احترام می گذارم دلم به حالش می سوزد، شاه مقتول بیچاره! و تازه دشمنانش از همه بدتر بودند: خونی را بر زمین ریختند که حق نداشتند بریزند. چطور به خودشان جرأت دادند او را بکشند!»
در این موقع هلن با خودش حرف می زد؛ فراموش کرده بود که من نمی توانم حرفهایش را کاملا بفهمم - فراموش کرده بود که من از موضوع مورد بحث او چیزی نمی دانم، یا تقریبا چیزی نمی دانم. میزان معلومات خود را
- «برای تو من شکی ندارم که آسان است. من امروز صبح تو را در کلاس درس زیرنظر داشتم و دیدم دقیقا به درس توجه داری. وقتی دوشیزه میلر درس را توضیح می داد و از تو سؤال میکرد اصلا به نظر نمی رسید افکارت آشفته باشد، و حال آن که افکار من دائما متوجه این طرف و آن طرف می شود. وقتی که باید به دوشیزه اسکچرد گوش بدهم، و با دقت تمام گفته هایش را در ذهنم ثبت کنم غالبا حتی لحن صدایش را فراموش میکنم. در نوعی رؤیا فرومی روم. گاهی می پندارم در نور ثمبرلند هستم، و سروصداهایی که در اطرافم می شنوم مثل صدای زمزمه جویبار کوچکی است که از میان دیپ دن نزدیک خانه ما جاری است؛ بعد، وقتی نوبت جواب دادن من می رسد مجبور می شوم از آن رؤیای خوش بیرون بیایم، و چون به علت گوش سپردن به آن جویبار خیالی چیزی از آنچه خوانده شده نشنیده ام هیچ جوابی آماده ندارم.»
- «با این وصف، امروز بعدازظهر چقدر خوب جواب دادی.»
- «فقط تصادف بود؛ موضوعی که درباره آن مطالعه می کردیم برایم جالب بود. امروز بعد از ظهر به جای فرو رفتن در رؤیای دیپ دن داشتم فکر میکردم مردی مثل چارلز یکم که آرزو داشت رفتارش عادلانه باشد چطور می توانست گاهی چنان کارهای ظالمانه و نامعقولی را انجام دهد؛ و فکر میکردم جای افسوس است که او، با آن صداقت و وجدانی که داشت، فکرش از حدود امتیازات تاج و تخت فراتر نمی رفت. اگر کمی افق دیدش بازتر بود و می توانست به اصطلاح روح زمان را درک کند چقدر خوب می شد. با این همه، من چارلز یکم را دوست دارم به او احترام می گذارم دلم به حالش می سوزد، شاه مقتول بیچاره! و تازه دشمنانش از همه بدتر بودند: خونی را بر زمین ریختند که حق نداشتند بریزند. چطور به خودشان جرأت دادند او را بکشند!»
در این موقع هلن با خودش حرف می زد؛ فراموش کرده بود که من نمی توانم حرفهایش را کاملا بفهمم - فراموش کرده بود که من از موضوع مورد بحث او چیزی نمی دانم، یا تقریبا چیزی نمی دانم. میزان معلومات خود را