کتک زد، در میان میز و نیمکتها، بی همدم اما بدون احساس تنهایی و طبق معمول بی هدف، پرسه می زدم. وقتی از کنار پنجره ها عبور می کردم گاهگاهی پرده را بالا می گرفتم و به بیرون نگاه می کردم. برف تندی می بارید؛ روی شیشه های پایین پنجره یک قطعه بزرگ از ذرات برف درست شده بود. گوشم را نزدیک پنجره بردم، حالا می توانستم غوغای پرنشاط داخل ساختمان و ناله تسلی ناپذیر باد را در خارج آن بشنوم.
شاید اگر پیش از آمدن به لووود در یک خانواده خوب و با پدر و مادر مهربانی زندگی میکردم در چنین ساعتی وقتی به یاد جدا شدن از آنها می افتادم همین صدای وزیدن باد قلبم را پر از غم می کرد، و این سروصدای درهم و برهم بچه ها آرامش مرا، اگر داشتم، برهم می زد. از هردوی این تصورات هیجان عجیبی به من دست داد و من، بی پروا و بیقرار، آرزو میکردم که باد شدیدتر زوزه بکشد، افق تاریک تر شود و آن آشفته حالی به فاجعه ای بیانجامد.
با پریدن از روی نیمکتها و خزیدن زیر میزها خود را به یکی از بخاریها رساندم. در آنجا برنز را دیدم که در کنار حفاظ سیمی بلند بخاری زانو زده، مجذوب، آرام و فارغ از محیط اطراف خود مصاحبت کتابی را اختیار کرده و در پرتو نور ضعیف آتش بخاری مشغول خواندن آن است.
وقتی به پشت سرش رسیدم از او پرسیدم: «هنوز همان راسسلاس است؟»
گفت: «بله، همین الان تمامش میکنم.»
و پنج دقیقه طول کشید تا صفحات آخر را هم خواند و آن را بست. از این کار او خوشحال شدم.
به خود گفتم: «شاید حالا بتوانم باز با او حرف بزنم.»
روی زمین در کنار او نشستم.
- «غیر از برنز، بقیه اسمت چیست ؟»
- «هلن»
- «محل زندگیت با اینجا خیلی فاصله دارد؟»
- «من اهل شهری در دورترین نقطه شمال اینجا هستم؛ ما درست در
شاید اگر پیش از آمدن به لووود در یک خانواده خوب و با پدر و مادر مهربانی زندگی میکردم در چنین ساعتی وقتی به یاد جدا شدن از آنها می افتادم همین صدای وزیدن باد قلبم را پر از غم می کرد، و این سروصدای درهم و برهم بچه ها آرامش مرا، اگر داشتم، برهم می زد. از هردوی این تصورات هیجان عجیبی به من دست داد و من، بی پروا و بیقرار، آرزو میکردم که باد شدیدتر زوزه بکشد، افق تاریک تر شود و آن آشفته حالی به فاجعه ای بیانجامد.
با پریدن از روی نیمکتها و خزیدن زیر میزها خود را به یکی از بخاریها رساندم. در آنجا برنز را دیدم که در کنار حفاظ سیمی بلند بخاری زانو زده، مجذوب، آرام و فارغ از محیط اطراف خود مصاحبت کتابی را اختیار کرده و در پرتو نور ضعیف آتش بخاری مشغول خواندن آن است.
وقتی به پشت سرش رسیدم از او پرسیدم: «هنوز همان راسسلاس است؟»
گفت: «بله، همین الان تمامش میکنم.»
و پنج دقیقه طول کشید تا صفحات آخر را هم خواند و آن را بست. از این کار او خوشحال شدم.
به خود گفتم: «شاید حالا بتوانم باز با او حرف بزنم.»
روی زمین در کنار او نشستم.
- «غیر از برنز، بقیه اسمت چیست ؟»
- «هلن»
- «محل زندگیت با اینجا خیلی فاصله دارد؟»
- «من اهل شهری در دورترین نقطه شمال اینجا هستم؛ ما درست در