از قبیل این که آیا قبلا هیچ مدرسه رفته ای، آیا می توانی «علامتگذاری»، دوخت و دوز بلدی، بافندگی می دانی و مانند اینها ؛ و تا زمانی که مرا مرخص نکرد نتوانستم رفتار دوشیزه اسکچرد را مشاهده کنم. وقتی به جای خود برگشتم آن خانم دستوری می داد که معنی آن را نفهمیدم اما دیدم برنز فورا کلاس را ترک گفت و به داخل غرفه کوچک محل نگهداری کتابها رفت. و پس از نیم دقیقه وقتی برگشت یک دسته ترکه که از یک سر به هم بسته شده بودند با خود آورد. در حالی که به نشانه ادای احترام اندکی خم می شد آن افزار شوم را به دوشیزه اسکچرد تقدیم کرد. بعد به آرامی، بی آن که به او چیزی گفته شود، پیش بند خود را باز کرد، و معلم بلافاصله با آن دسته ترکه ده دوازده ضربه شدید به گردن او نواخت. یک قطره اشک هم از چشمهای برنز جاری نشد و، در اثنائی که من دست از دوختن برداشته بودم (در اثر تماشای این صحنه دچار چنان خشم بیهوده و زبونانه ای شده بودم که دستهایم می لرزید)، می دیدم که حتی حالت عادی چهره متفکر او هم تغییر نکرد.
دوشیزه اسکچرد با خشم گفت: «دختره سرسخت! هیچ چیز نمی تواند عادتهای بد و شلختگی تو را اصلاح کند. ترکه ها را برگردان سرجایش.»
برنز اطاعت کرد. در اثنائی که از غرفه کتابها بیرون می آمد زیر چشمی به او نگاه کردم ؛ تازه داشت دستمال خود را در جیبش می گذاشت و اثر شفاف اشک روی گونه لاغرش دیده می شد.
به عقیده من زنگ تفریح دلپذیرترین بخش برنامه روزانه لووود بود: خوردن یک تکه نان و نوشیدن یک جرعه قهوه در ساعت پنج بعد از ظهر - که اگر چه گرسنگی را تسکین نمی داد اما برای زنده ماندن کمکی بود - قطع موقت برنامه سخت و طولانی روزانه، گرمتر شدن هوای کلاس نسبت به صبح (چون اجازه داده می شد هیزم بیشتری سوخته شود تا این که تا اندازه ای جای شمعها را که هنوز روشن نشده بودند، بگیرد)، اشعه مسین رنگ آفتاب غروب، سروصدای مجاز بچه ها و درهم آمیختن چندین صدا، همه اینها در مجموع احساس دلپذیری از آزادی به من می دادند.
عصر همان روزی که دیده بودم دوشیزه اسکچرد شاگرد خود برنز را
دوشیزه اسکچرد با خشم گفت: «دختره سرسخت! هیچ چیز نمی تواند عادتهای بد و شلختگی تو را اصلاح کند. ترکه ها را برگردان سرجایش.»
برنز اطاعت کرد. در اثنائی که از غرفه کتابها بیرون می آمد زیر چشمی به او نگاه کردم ؛ تازه داشت دستمال خود را در جیبش می گذاشت و اثر شفاف اشک روی گونه لاغرش دیده می شد.
به عقیده من زنگ تفریح دلپذیرترین بخش برنامه روزانه لووود بود: خوردن یک تکه نان و نوشیدن یک جرعه قهوه در ساعت پنج بعد از ظهر - که اگر چه گرسنگی را تسکین نمی داد اما برای زنده ماندن کمکی بود - قطع موقت برنامه سخت و طولانی روزانه، گرمتر شدن هوای کلاس نسبت به صبح (چون اجازه داده می شد هیزم بیشتری سوخته شود تا این که تا اندازه ای جای شمعها را که هنوز روشن نشده بودند، بگیرد)، اشعه مسین رنگ آفتاب غروب، سروصدای مجاز بچه ها و درهم آمیختن چندین صدا، همه اینها در مجموع احساس دلپذیری از آزادی به من می دادند.
عصر همان روزی که دیده بودم دوشیزه اسکچرد شاگرد خود برنز را