نام کتاب: جین ایر
که شامۀ ما را نوازش داده بود! فرق خیلی زیادی نداشت و چندان اشتها برانگیز نبود. غذای ناهار را در دو ظرف خیلی بزرگ که با قلع سفید شده بود، آوردند. از آن بخار غلیظی برمی خاست که بوی تند و تیز روغن مانده می داد. فهمیدم که آن غذا از سیب زمینی نامرغوب و خرده گوشت مانده درست شده که آنها را با هم داخل کرده و پخته اند. سهم هر یک از شاگردان یک بشقاب از این معجون عجیب بود، و تا آنجا که بشقاب جا داشت آن را پر می کردند. من آنچه توانستم خوردم. نمی دانستم که غذاهای هر روز مثل آن خواهد بود یا نه.
بعد از ناهار، بلافاصله از آنجا بیرون آمدیم و به کلاس درس رفتیم. درسها دوباره شروع شدند و تا ساعت پنج ادامه یافتند.
تنها واقعه قابل ذکر آن روز بعدازظهر این بود که دیدم دوشیزه اسکچرد دختری را که من در ایوان با او گفت وگو کرده بودم توبیخ کرد، از کلاس تاریخ بیرون فرستاد و او را واداشت در وسط تالار بزرگ کلاسها بایستد. این تنبیه به نظر من خیلی خفت آور بود مخصوصا برای دختری با آن سن و سال - سیزده ساله یا بیشتر به نظر می رسید. انتظار داشتم از خودش حرکتی حاکی از غصه یا شرمساری زیاد نشان دهد اما با کمال تعجب دیدم نه گریه کرد و نه صورتش از شرم سرخ شد. آرام و در عین حال با وقار در آنجا، در مرکز توجه همه چشمها، ایستاد. از خودم پرسیدم: «چطور می تواند چنین چیزی را اینقدر آرام - اینقدر با متانت تحمل کند؟» گمان میکنم اگر جای او بودم آرزو میکردم زمین دهان باز کند و مرا فرو ببرد. مثل این بود که داشت راجع به موضوعی فراتر از تنبیه، فراتر از آن وضعیت، فکر میکرد؛ به چیزهایی می اندیشید که نه در اطراف و نه در برابر او بود. راجع به خیالپردازی چیزهایی شنیده بودم - آیا مشغول خیالپردازی بود؟ چشمانش را به کف اطاق دوخته بود - اما یقین داشتم آنجا را نمی بیند. به نظر می رسید که هدف دیدش در درون اوست، قلب خود را می بیند. به گمان من به چیزهایی نگاه میکرد که می توانست به خاطر بیاورد، نه به چیزهایی که حقیقتا در آنجا حضور داشتند. نمی دانستم چه نوع دختری است - خوب یا شرور.
کمی بعد از ساعت پنج غذای دیگری خوردیم که تشکیل شده بود از یک فنجان قهوه و یک تکه نان برشته. من با رغبت نانم را خوردم و قهوه ام را

صفحه 65 از 649