از دختران بزرگسال چند درس موسیقی داد. مدت هر درس از روی ساعت دیواری معلوم می شد که سرانجام با نواختن دوازده ضربه ظهر را اعلام کرد.
مدیر برخاست و گفت: «با شاگردان چند کلمه حرف داشتم.»
همهمه پایان دروس که در این موقع به اوج رسیده بود در صدای او محوشد. بعد گفت: «امروز صبح صبحانه ای داشتید که نتوانستید آن را بخورید. الان قاعدتا گرسنه هستید؛ دستور داده ام به شما پیش ناهار نان و پنیر بدهند.»
معلمها با نوعی تعجب به او نگاه کردند.
با لحنی حاکی از توضیح برای آنها، به دنبال سخنان خود افزود: «این کار به مسؤولیت خود من انجام می گیرد.»
فورا نان و پنیر را آوردند و پخش کردند. این غذا به شاگردان کلا نیروی تازه ای داد و آنها خوشحال شدند. اکنون دستور بعدی داده شد: «به طرف باغ!» هر کدام از آنها کلاه حصیری زبری که بندهایی از چلوار رنگین داشت به سر گذاشت و یک روپوش پشمی خاکستری پوشید. من هم همین لباس را پوشیدم و به دنبال آن جمع وارد هوای آزاد شدم.
باغ محوطه وسیعی بود که دیوارهای بلندی آن را احاطه کرده بودند. ارتفاع دیوارها به اندازه ای بود که هیچ منظره ای از بیرون دیده نمی شد. ایوان سر پوشیده ای در یک طرف آن باغ دیده می شد، و خیابانهای عریضی که به وسط محوطه منتهی می شدند هر کدام به بیست باغچه کوچک قسمت می شد. این باغچه ها را در اختیار شاگردان گذاشته بودند تا در آن کشت کنند، و هر باغچه یک مالک داشت. این باغچه ها وقتی پر از گل بودند زیبا به نظر می آمدند اما حالا، در آخرین روزهای ماه ژانویه، همه دچار بلای زمستان شده و بقایای سرمازده آنها به رنگ قهوه ای در آمده بودند. من همچنان ایستاده بودم و می لرزیدم. به اطرافم نگاه کردم؛ برای ورزش در هوای آزاد روز بسیار سردی بود. بارندگی سنگین نبود اما مه زرد و قطرات ریز باران فضا را تار کرده بود. تمام زیر پایمان همه جا در نتیجه باران سیل آسای روز قبل همچنان خیس بود. دختران نیرومندتر به اطراف می دویدند و خود را به بازیهای پرتحرک سرگرم ساخته بودند. اما بچه های دیگر که رنگ پریده و لاغر بودند زیر ایوان سر پوشیده دور هم جمع شده بودند تا سر پناهی داشته باشند و گرم
مدیر برخاست و گفت: «با شاگردان چند کلمه حرف داشتم.»
همهمه پایان دروس که در این موقع به اوج رسیده بود در صدای او محوشد. بعد گفت: «امروز صبح صبحانه ای داشتید که نتوانستید آن را بخورید. الان قاعدتا گرسنه هستید؛ دستور داده ام به شما پیش ناهار نان و پنیر بدهند.»
معلمها با نوعی تعجب به او نگاه کردند.
با لحنی حاکی از توضیح برای آنها، به دنبال سخنان خود افزود: «این کار به مسؤولیت خود من انجام می گیرد.»
فورا نان و پنیر را آوردند و پخش کردند. این غذا به شاگردان کلا نیروی تازه ای داد و آنها خوشحال شدند. اکنون دستور بعدی داده شد: «به طرف باغ!» هر کدام از آنها کلاه حصیری زبری که بندهایی از چلوار رنگین داشت به سر گذاشت و یک روپوش پشمی خاکستری پوشید. من هم همین لباس را پوشیدم و به دنبال آن جمع وارد هوای آزاد شدم.
باغ محوطه وسیعی بود که دیوارهای بلندی آن را احاطه کرده بودند. ارتفاع دیوارها به اندازه ای بود که هیچ منظره ای از بیرون دیده نمی شد. ایوان سر پوشیده ای در یک طرف آن باغ دیده می شد، و خیابانهای عریضی که به وسط محوطه منتهی می شدند هر کدام به بیست باغچه کوچک قسمت می شد. این باغچه ها را در اختیار شاگردان گذاشته بودند تا در آن کشت کنند، و هر باغچه یک مالک داشت. این باغچه ها وقتی پر از گل بودند زیبا به نظر می آمدند اما حالا، در آخرین روزهای ماه ژانویه، همه دچار بلای زمستان شده و بقایای سرمازده آنها به رنگ قهوه ای در آمده بودند. من همچنان ایستاده بودم و می لرزیدم. به اطرافم نگاه کردم؛ برای ورزش در هوای آزاد روز بسیار سردی بود. بارندگی سنگین نبود اما مه زرد و قطرات ریز باران فضا را تار کرده بود. تمام زیر پایمان همه جا در نتیجه باران سیل آسای روز قبل همچنان خیس بود. دختران نیرومندتر به اطراف می دویدند و خود را به بازیهای پرتحرک سرگرم ساخته بودند. اما بچه های دیگر که رنگ پریده و لاغر بودند زیر ایوان سر پوشیده دور هم جمع شده بودند تا سر پناهی داشته باشند و گرم