قاشق از سهم خود را، بدون توجه به مزه اش، قورت دادم اما گرسنگی ام شدت یافت و متوجه شدم آش مهوعی را می خواهم بخورم. آش سوخته تقریبا مثل سیب زمینی گندیده است؛ گرسنگی بعد از خوردن آن خیلی زود آدم را مریض میکند. قاشقها کند حرکت میکردند. دیدم هر یک از دخترها غذای خود را می چشد و می کوشد آن را قورت بدهد، اما آنها اغلب، زود از این سعی چشم می پوشیدند. صبحانه تمام شد در حالی که هیچکس صبحانه نخورده بود. دعای سپاسگزاری را برای تشکر به خاطر غذایی که نخورده بودیم خواندیم. دومین سرود روحانی هم خوانده شد از اطاق غذاخوری برای رفتن به کلاس درس بیرون آمدیم. من یکی از آخرین نفراتی بودم که بیرون آمدند. موقع عبور از کنار میزهای معلمان دیدم یکی از آنها آش را که در پاتیل بود چشید، و به دیگران نگاهی کرد؛ از چهره همه شان ناخشنودی خوانده می شد. یکی از آنها، همان خانم تنومند، آهسته گفت: «چه چیز مزخرفی! شرم آورست!»
تا شروع درسها یک ربع ساعت مانده بود. در این یک ربع سروصدای پرنشاطی بر کلاس درس حاکم بود. ظاهرا در این مدت آزادانه و بلند حرف زدن مجاز بود، و شاگردان هم از این امتیازی که به آنها داده بودند استفاده میکردند. همه گفت و گو ها درباره صبحانه بود که همه متفقا و آشکارا از آن بد میگفتند. بیچاره ها! این تنها تسلایی بود که به آن دلخوش بودند. در این موقع دوشیزه میلر تنها معلمی بود که در اطاق مانده بود. عده ای از دخترهای بزرگسال تر خیلی جدی و با قیافه های گرفته به حرفهای او گوش می دادند. اسم آقای براکلهرست را از بعضی لبها شنیدم، اما دوشیزه میلر پس از شنیدن این اسم سر خود را به علامت ناخوشنودی تکان داد. او برای فرو نشاندن خشم همگانی هیچ سعیی نمی کرد، بدون شک خودش هم در آن خشم با آنها همداستان بود.
ساعتی که در آن اطاق بود نه ضربه نواخت. دوشیزه میلر از آن جمع جدا شد، در وسط اطاق ایستاد و فریاد کشید: «ساکت! به طرف صندلیها!»
و انضباط حاکم شد. در ظرف پنج دقیقه آن جمع آشفته به صورت یک گروه متشکل ومرتب درآمد؛ و*اهل بابل که به زبانهای مختلف سخن می گفتند* ساکت شدند در این موقع معلمان عالی رتبه، درست سروقت، در جای خود قرار
تا شروع درسها یک ربع ساعت مانده بود. در این یک ربع سروصدای پرنشاطی بر کلاس درس حاکم بود. ظاهرا در این مدت آزادانه و بلند حرف زدن مجاز بود، و شاگردان هم از این امتیازی که به آنها داده بودند استفاده میکردند. همه گفت و گو ها درباره صبحانه بود که همه متفقا و آشکارا از آن بد میگفتند. بیچاره ها! این تنها تسلایی بود که به آن دلخوش بودند. در این موقع دوشیزه میلر تنها معلمی بود که در اطاق مانده بود. عده ای از دخترهای بزرگسال تر خیلی جدی و با قیافه های گرفته به حرفهای او گوش می دادند. اسم آقای براکلهرست را از بعضی لبها شنیدم، اما دوشیزه میلر پس از شنیدن این اسم سر خود را به علامت ناخوشنودی تکان داد. او برای فرو نشاندن خشم همگانی هیچ سعیی نمی کرد، بدون شک خودش هم در آن خشم با آنها همداستان بود.
ساعتی که در آن اطاق بود نه ضربه نواخت. دوشیزه میلر از آن جمع جدا شد، در وسط اطاق ایستاد و فریاد کشید: «ساکت! به طرف صندلیها!»
و انضباط حاکم شد. در ظرف پنج دقیقه آن جمع آشفته به صورت یک گروه متشکل ومرتب درآمد؛ و*اهل بابل که به زبانهای مختلف سخن می گفتند* ساکت شدند در این موقع معلمان عالی رتبه، درست سروقت، در جای خود قرار
*خداوند بر اهالی بابل که دارای زبان واحدی بودند خشم گرفت و زبان آنها را شاخه شاخه و «مشوش» ساخت تا سخن یکدیگر را نفهمند و... (ر.ک. آیه های دوم تا نهم از باب یازدهم سفر پیدایش : کتاب مقدس فارسی چاپ ۱۹۰4)_م.