آنها می سوخت، و چند دختر هشت نه ساله تا بیست ساله روی نیمکتها نشسته بودند. در آن روشنایی ضعیف شمعها عده آنها به نظرم خیلی زیاد آمد اما در واقع از هشتاد نفر بیشتر نبودند. لباس متحدالشکلی بر تن داشتند که عبارت بود از روپوش قهوه ای با ظاهری عجیب و قابل توجه و پیش بندهای کتانی بلند. موقع مطالعه بود و شاگردان مشغول حفظ کردن دروس فردای خود بودند و همهمه ای که شنیده بودم صدای آهسته آنها بود که دروس را تکرار می کردند.
دوشیزه میلر به من اشاره کرد روی نیمکتی نزدیک در بنشینم، بعد همچنان که به طرف بالای آن تالار می رفت فریاد کشید: «مبصرها کتابهای درسی را جمع کنند و بیرون ببرند!»
چهار دختر بلندقد از میان میزهای مختلف برخاستند؛ شروع کردند به گشتن میان نیمکتها و جمع کردن کتابها. بعد آنها را بیرون بردند. دوشیزه میلر دوباره دستور دیگری داد: «مبصرها سینی های شام را بیاورند!»
دختران بلند قد بیرون رفتند و زود برگشتند. هرکدام یک سینی در دست داشتند که مقداری غذا، یک کوزه آب و یک ظرف آبخوری در هر سینی دیده می شد. غذا که نفهمیدم چه بود توزیع شد. آنها که تشنه بودند آب می نوشیدند. لیوان آبخوری برای همه مشترک بود. وقتی نوبت من شد چون تشنه بودم قدری آب نوشیدم اما دست به غذا نزدم؛ هیجان مسافرت و خستگی راه باعث شده بود که نتوانم غذا بخورم. حالا که غذا را دیدم متوجه شدم که کیک جو بود که آن را به چندین بخش قسمت کرده بودند.
پس از تمام شدن غذا، دوشیزه میلر دعا خواند. بعد، شاگران دو به دو صف کشیدند و به طبقه بالا روانه شدند. من، که در این موقع از فرط خستگی داشتم از پای می افتادم درست نفهمیدم خوابگاه چه نوع جایی است فقط متوجه شدم که مثل تالار درس اطاق خیلی درازی است. آن شب قرار شد من هم تخت دوشیزه میلر باشم. به من کمک کرد لباسهایم را در بیاورم. وقتی دراز کشیدم به ردیفهای طولانی تختخوابها نظری انداختم؛ هر کدام از آنها را دو نفر به سرعت اشغال کردند. در ظرف ده دقیقه تنها شمعی که در آنجا می سوخت خاموش شد. در میان سکوت و ظلمت محض به خواب رفتم.
دوشیزه میلر به من اشاره کرد روی نیمکتی نزدیک در بنشینم، بعد همچنان که به طرف بالای آن تالار می رفت فریاد کشید: «مبصرها کتابهای درسی را جمع کنند و بیرون ببرند!»
چهار دختر بلندقد از میان میزهای مختلف برخاستند؛ شروع کردند به گشتن میان نیمکتها و جمع کردن کتابها. بعد آنها را بیرون بردند. دوشیزه میلر دوباره دستور دیگری داد: «مبصرها سینی های شام را بیاورند!»
دختران بلند قد بیرون رفتند و زود برگشتند. هرکدام یک سینی در دست داشتند که مقداری غذا، یک کوزه آب و یک ظرف آبخوری در هر سینی دیده می شد. غذا که نفهمیدم چه بود توزیع شد. آنها که تشنه بودند آب می نوشیدند. لیوان آبخوری برای همه مشترک بود. وقتی نوبت من شد چون تشنه بودم قدری آب نوشیدم اما دست به غذا نزدم؛ هیجان مسافرت و خستگی راه باعث شده بود که نتوانم غذا بخورم. حالا که غذا را دیدم متوجه شدم که کیک جو بود که آن را به چندین بخش قسمت کرده بودند.
پس از تمام شدن غذا، دوشیزه میلر دعا خواند. بعد، شاگران دو به دو صف کشیدند و به طبقه بالا روانه شدند. من، که در این موقع از فرط خستگی داشتم از پای می افتادم درست نفهمیدم خوابگاه چه نوع جایی است فقط متوجه شدم که مثل تالار درس اطاق خیلی درازی است. آن شب قرار شد من هم تخت دوشیزه میلر باشم. به من کمک کرد لباسهایم را در بیاورم. وقتی دراز کشیدم به ردیفهای طولانی تختخوابها نظری انداختم؛ هر کدام از آنها را دو نفر به سرعت اشغال کردند. در ظرف ده دقیقه تنها شمعی که در آنجا می سوخت خاموش شد. در میان سکوت و ظلمت محض به خواب رفتم.