شالی پوشانده بود. قیافه گرفته ای داشت و رفتارش حکایت از هوشمندی او میکرد.
در حالی که شمع خود را روی میز می گذاشت: «این بچه خیلی کم سن و سال تر از آن است که تنها به اینجا فرستاده بشود. یکی دو دقیقه با دقت به من نگاه کرد، بعد افزود: «بهترست او را زودتر به رختخواب بفرستی؛ خسته به نظر می رسد.» بعد، در حالی که دست خود را روی شانه ام میگذاشت، پرسید: «خسته هستی؟»
- «کمی، بانوی من.»
- «و بدون شک گرسنه هم هستی. پیش از خوابیدن کمی غذا بخورد، دوشیزه میلر. دختر کوچولو، آیا اولین بارست که برای آمدن به مدرسه از والدینت جدا شده ای؟»
برای او توضیح دادم که پدر و مادر ندارم . پرسید چند سال است که مرده اند، بعد سؤالات دیگری کرد از این قبیل که چند سال داری، اسمت چیست، آیا سواد خواندن و نوشتن داری، و آیا خیاطی می دانی. بعد، در حالی که انگشت سبابه اش را با ملایمت روی گونه هایم میکشید، گفت: « امیدوارم بچه خوبی باشی.» آن وقت من و دوشیزه میلر را مرخص کرد.
خانمی که از اطاقش بیرون آمدم تقریبا بیست و نه ساله بود، و آن یکی که با من بیرون آمد چند سالی کوچکتر از او به نظر می رسید. صدا، نگاه و طرز رفتار خانم اولی مرا تحت تأثیر قرار داد. دوشیزه میلر وضع عادی تری داشت. رنگ صورتش گلگون بود، با این حال، ظاهر غمزده ای داشت. با آن که طرز راه رفتن و رفتارش شتابزده بود و مثل کسی بود که همیشه کارهای زیاد انجام نشده ای روی دستش مانده باشد اما، در حقیقت، ظاهر یک کمک آموزگار را داشت. بعدها فهمیدم که واقعا همینطور هم بود. به راهنمایی او با عبور از قسمتی به قسمت دیگر همچنان از میان یک عمارت بزرگ و نامنظم می گذشتم تا این که از تمامی آن خانه ها، با سکوت ملال انگیز حاکم بر آنها، بیرون آمدیم و به جایی رسیدیم که همهمه و سروصدای بسیاری به گوش می رسید. طولی نکشید که وارد تالار بزرگی شدیم که چند میز و نیمکت داشت. دو میز در ابتدا و انتهای آن گذاشته بودند که یک جفت شمع روی
در حالی که شمع خود را روی میز می گذاشت: «این بچه خیلی کم سن و سال تر از آن است که تنها به اینجا فرستاده بشود. یکی دو دقیقه با دقت به من نگاه کرد، بعد افزود: «بهترست او را زودتر به رختخواب بفرستی؛ خسته به نظر می رسد.» بعد، در حالی که دست خود را روی شانه ام میگذاشت، پرسید: «خسته هستی؟»
- «کمی، بانوی من.»
- «و بدون شک گرسنه هم هستی. پیش از خوابیدن کمی غذا بخورد، دوشیزه میلر. دختر کوچولو، آیا اولین بارست که برای آمدن به مدرسه از والدینت جدا شده ای؟»
برای او توضیح دادم که پدر و مادر ندارم . پرسید چند سال است که مرده اند، بعد سؤالات دیگری کرد از این قبیل که چند سال داری، اسمت چیست، آیا سواد خواندن و نوشتن داری، و آیا خیاطی می دانی. بعد، در حالی که انگشت سبابه اش را با ملایمت روی گونه هایم میکشید، گفت: « امیدوارم بچه خوبی باشی.» آن وقت من و دوشیزه میلر را مرخص کرد.
خانمی که از اطاقش بیرون آمدم تقریبا بیست و نه ساله بود، و آن یکی که با من بیرون آمد چند سالی کوچکتر از او به نظر می رسید. صدا، نگاه و طرز رفتار خانم اولی مرا تحت تأثیر قرار داد. دوشیزه میلر وضع عادی تری داشت. رنگ صورتش گلگون بود، با این حال، ظاهر غمزده ای داشت. با آن که طرز راه رفتن و رفتارش شتابزده بود و مثل کسی بود که همیشه کارهای زیاد انجام نشده ای روی دستش مانده باشد اما، در حقیقت، ظاهر یک کمک آموزگار را داشت. بعدها فهمیدم که واقعا همینطور هم بود. به راهنمایی او با عبور از قسمتی به قسمت دیگر همچنان از میان یک عمارت بزرگ و نامنظم می گذشتم تا این که از تمامی آن خانه ها، با سکوت ملال انگیز حاکم بر آنها، بیرون آمدیم و به جایی رسیدیم که همهمه و سروصدای بسیاری به گوش می رسید. طولی نکشید که وارد تالار بزرگی شدیم که چند میز و نیمکت داشت. دو میز در ابتدا و انتهای آن گذاشته بودند که یک جفت شمع روی