نگهبان را مخاطب ساخته با صدای بلند گفت: «باید خیلی از او مراقبت کنید. »
جواب این بود: «باشه، باشه!» و دلیجان به حرکت ادامه داد. چنین بود ماجرای جدا شدن من از بسی و گیتس هد، و بدین گونه بود که تندبادی مرا به دیاری ناشناخته و به تصور آن زمانم، قلمروهای متروک و اسرارآمیز، می برد.
از آن مسافرت چیز زیادی به یادم نمانده، فقط می دانم آن روز فوق العاده طولانی به نظرم آمد. ظاهرا قرار بود صدها مایل طی کنیم. از چند شهر کوچک گذشتیم، و در یک شهر که خیلی بزرگ بود دلیجان توقف کرد. اسبها را باز کردند و مسافرها برای غذاخوردن پیاده شدند. مرا به یک مهمانسرا بردند. در آنجا نگهبان از من خواست کمی غذا بخورم اما چون هیچ اشتهایی نداشتم مرا در اطاق بزرگی تنها گذاشت در ابتدا و انتهای آن اطاق یک بخاری می سوخت. چلچراغی از سقف آویزان بود و طاقچه بزرگ سرخ رنگ مقابل من در بالای دیوار پر از آلات موسیقی بود. در اینجا مدت زیادی قدم زدم. احساس بسیار عجیبی داشتم و شدیدا بیمناک بودم از این که کسی بیاید و مرا بدزدد چون به داستانهای مربوط به بچه دزدها باور داشتم؛ غالبا چیزهایی راجع به کارهای شگفت انگیز آنها از خلال شرح وقایع روزانه از زبان بسی در کنار بخاری شنیده بودم. بالاخره نگهبان برگشت. یک بار دیگر به زور در دلیجان برایم جا باز کردند. محافظ من روی صندلی خود نشست و بوق خود را به صدا درآورد. دلیجان در «خیابان سنگی» شهر «ل...» تلق و تلق کنان به راه افتاد .
بعد از ظهر بارانی و کمی مه آلود بود. همچنان که هوا تاریک می شد کم کم این احساس به من دست می داد که حقیقتا داریم خیلی از گیتس هد دور می شویم. حالا دیگر از شهرها عبور نمی کردیم. وضع حومه تغییر یافته بود؛ انبوه تپه های بزرگ خاکستری هر چه بیشتر در افق نمودار می شدند. همچنان که روشنی غروب به تاریکی شب می گرایید از دره ای ، که به علت درختان انبوهش تاریک بود، پایین رفتیم. مدتها پس از آن که شب تیرگی خود را بر اطراف گسترده بود صدای وزش باد بسیار شدیدی را می شنیدم که میان درختان می پیچید.
جواب این بود: «باشه، باشه!» و دلیجان به حرکت ادامه داد. چنین بود ماجرای جدا شدن من از بسی و گیتس هد، و بدین گونه بود که تندبادی مرا به دیاری ناشناخته و به تصور آن زمانم، قلمروهای متروک و اسرارآمیز، می برد.
از آن مسافرت چیز زیادی به یادم نمانده، فقط می دانم آن روز فوق العاده طولانی به نظرم آمد. ظاهرا قرار بود صدها مایل طی کنیم. از چند شهر کوچک گذشتیم، و در یک شهر که خیلی بزرگ بود دلیجان توقف کرد. اسبها را باز کردند و مسافرها برای غذاخوردن پیاده شدند. مرا به یک مهمانسرا بردند. در آنجا نگهبان از من خواست کمی غذا بخورم اما چون هیچ اشتهایی نداشتم مرا در اطاق بزرگی تنها گذاشت در ابتدا و انتهای آن اطاق یک بخاری می سوخت. چلچراغی از سقف آویزان بود و طاقچه بزرگ سرخ رنگ مقابل من در بالای دیوار پر از آلات موسیقی بود. در اینجا مدت زیادی قدم زدم. احساس بسیار عجیبی داشتم و شدیدا بیمناک بودم از این که کسی بیاید و مرا بدزدد چون به داستانهای مربوط به بچه دزدها باور داشتم؛ غالبا چیزهایی راجع به کارهای شگفت انگیز آنها از خلال شرح وقایع روزانه از زبان بسی در کنار بخاری شنیده بودم. بالاخره نگهبان برگشت. یک بار دیگر به زور در دلیجان برایم جا باز کردند. محافظ من روی صندلی خود نشست و بوق خود را به صدا درآورد. دلیجان در «خیابان سنگی» شهر «ل...» تلق و تلق کنان به راه افتاد .
بعد از ظهر بارانی و کمی مه آلود بود. همچنان که هوا تاریک می شد کم کم این احساس به من دست می داد که حقیقتا داریم خیلی از گیتس هد دور می شویم. حالا دیگر از شهرها عبور نمی کردیم. وضع حومه تغییر یافته بود؛ انبوه تپه های بزرگ خاکستری هر چه بیشتر در افق نمودار می شدند. همچنان که روشنی غروب به تاریکی شب می گرایید از دره ای ، که به علت درختان انبوهش تاریک بود، پایین رفتیم. مدتها پس از آن که شب تیرگی خود را بر اطراف گسترده بود صدای وزش باد بسیار شدیدی را می شنیدم که میان درختان می پیچید.