نام کتاب: جین ایر
- «این کار درستی نبود، دوشیزه جین. »
- «کاملا درست بود، بسی. خانم تو دوست نه بلکه دشمن من بوده.»
- «اوه، دوشیزه جین! این حرف را نزن!»
همچنان که از تالار عبور می کردیم با صدای بلند گفتم: «خداحافظ گیتس هد!» و از در جلو بیرون رفتم.
ماه غروب کرده و هوا خیلی تاریک بود. بسی چراغ فانوسی با خود می آورد. نور آن در جاده سنگفرشی که برفهای آن تازه آب شده بود جلوی قدمهای خیس ما را روشن می کرد. صبح زمستانی مرطوب و سردی بود. همچنان که با شتاب از جاده کالسکه رو پایین می رفتم دندانهایم به هم می خورد. در اطاقک دربان چراغی می سوخت. وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم که همسر او تازه دارد بخاری خود را روشن می کند. چمدانم که شب قبل آن را به آنجا آورده بودند طناب پیچ شده و در کنار در بود. چند دقیقه ای بیشتر به ساعت شش نداشتیم. کمی بعد از آن که زنگ ساعت شش نواخته شد صدای چرخهای دلیجان که به سمت ما می آمد از دور به گوش رسید. به طرف در رفتم و نور چراغهای آن را که از میان تاریکی به سرعت نزدیک می شد، دیدم.
زن دربان پرسید: «تنها می رود؟»
- «بله. »
- «چه مسافتی باید برود؟»
- «پنجاه مایل.»
- «چه راه درازی! تعجب می کنم چطور خانم رید نگران نیست که او را به چنین راه دوری تنها بفرستد.»
دلیجان رسید. با چهار اسبی که آن را می کشید جلوی دروازه توقف کرد. داخل آن پر از مسافر بود. نگهبان و راننده دلیجان فریاد کشیدند عجله کنید. چمدانم را بالا انداختند. مرا هم که به گردن بسی آویخته بودم و مرتبا او را می بوسیدم از او جدا کردند.
بسی همچنان که مرا بلند کرده بود و در داخل دلیجان می گذاشت

صفحه 50 از 649