دروازه ها تکیه دادم و مشغول تماشای مزرعه خالی شدم. هیچ گوسفندی در این مزرعه نمی چرید، علفها کوتاه و رنگ باخته بودند. روز بسیار تیره ای بود. ابرها فضای آسمان را تاریک ساخته بودند، و همه چیز خبر از این می داد که «ریزش شدید برف» شروع خواهد شد. از این جهت دانه های برف، هر چند لحظه یک بار، روی جاده سفت و چمن که علفهای کوتاهی داشت، فرو می ریختند اما آب نمی شدند. من، یک کودک از هر جهت بدبخت، در آنجا ایستاده آهسته و پیاپی به خود میگفتم: «چکنم؟ - چکنم؟»
ناگهان صدای واضحی شنیدم که میگفت: «دوشیزه جین! کجایی؟ بیا ناهارت را بخور!»
این صدا را خوب می شناختم، صدای بسی بود. اما از جایم تکان نخوردم؛ صدای قدمهای سبکش را از پایین جاده می شنیدم. .
گفت: «موجود کوچولوی شیطان! چرا وقتی صدایت می کنند نمی آیی؟»
حضور بسی، در آن حال که آن افکار آشفته را در سر داشتم، مایه خوشحالی بود هر چند طبق معمول تا اندازه ای بدخلقی می کرد. در حقیقت، بعد از برخوردم با خانم رید و پیروزیم بر او تمایلی نداشتم که به خشم زود گذر دایه توجهی کنم؛ مایل بودم در روشنایی و گرمای قلب جوان او خود را گرم کنم. هر دو دستم را دور کمر او انداختم و گفتم: «برویم، بسی، اوقات تلخی نکن.»
این عمل من آزادانه تر و گستاخانه تر از آن بود که معمولا مجاز به انجام دادن آن بودم، با این حال تا اندازه ای خوشایند او واقع شد.
همانطور که به من نگاه می کرد گفت: «تو بچه عجیبی هستی، دوشیزه جین، بچه کمی سر به هوا و گوشه گیری هستی. گمان میکنم می خواهی مدرسه بروی؟»
سرم را به علامت تصدیق تکان دادم.
- «و از این که بسی بیچاره را تنها بگذاری متأسف نیستی؟»
- «بسی چه اهمیتی به من می دهد؟ او همیشه مرا سرزنش میکند.»
- «برای این که تو موجود عجیب، ترسو و کمروی کوچکی هستی.
ناگهان صدای واضحی شنیدم که میگفت: «دوشیزه جین! کجایی؟ بیا ناهارت را بخور!»
این صدا را خوب می شناختم، صدای بسی بود. اما از جایم تکان نخوردم؛ صدای قدمهای سبکش را از پایین جاده می شنیدم. .
گفت: «موجود کوچولوی شیطان! چرا وقتی صدایت می کنند نمی آیی؟»
حضور بسی، در آن حال که آن افکار آشفته را در سر داشتم، مایه خوشحالی بود هر چند طبق معمول تا اندازه ای بدخلقی می کرد. در حقیقت، بعد از برخوردم با خانم رید و پیروزیم بر او تمایلی نداشتم که به خشم زود گذر دایه توجهی کنم؛ مایل بودم در روشنایی و گرمای قلب جوان او خود را گرم کنم. هر دو دستم را دور کمر او انداختم و گفتم: «برویم، بسی، اوقات تلخی نکن.»
این عمل من آزادانه تر و گستاخانه تر از آن بود که معمولا مجاز به انجام دادن آن بودم، با این حال تا اندازه ای خوشایند او واقع شد.
همانطور که به من نگاه می کرد گفت: «تو بچه عجیبی هستی، دوشیزه جین، بچه کمی سر به هوا و گوشه گیری هستی. گمان میکنم می خواهی مدرسه بروی؟»
سرم را به علامت تصدیق تکان دادم.
- «و از این که بسی بیچاره را تنها بگذاری متأسف نیستی؟»
- «بسی چه اهمیتی به من می دهد؟ او همیشه مرا سرزنش میکند.»
- «برای این که تو موجود عجیب، ترسو و کمروی کوچکی هستی.