بود زائل شد؛ یک کودک نمی تواند با بزرگترها دعوا کند (یعنی همان کاری که من کرده بودم)، اجازه ندارد بگذارد احساس رنجش و خشمش بی اختیار ظاهر شود (چنان که من ظاهر کرده بودم)، و اگر این کارها را کرد نمی تواند از پیامدهای خطرناک آن، از ندامت خود و عکس العمل طرف مقابل مصون بماند. وقتی خانم رید را متهم و تهدید می کردم روحم درست مثل یک خلنگزار مشتعل، زنده، روشن و بلعنده بود اما حالا، پس از خاموش شدن، همان خلنگزار سیاه و خاکستر شده برجامانده بود که این نیم ساعت آرامش و تأمل، جنون آمیز بودن رفتار و غم انگیز بودن وضع مرا به خودم نشان می داد که چگونه در عین متنفر بودن منفور هم بودم.
برای اولین بار مزه انتقام را کمی چشیده بودم؛ مثل یک نوشیدنی معطر وقتی از گلو پایین می رفت گرم و خوشمزه احساس می شد، و به اصطلاح مثل یک شربت اصل بود؛ مزه دبش و تیز آن به من این احساس را می داد که گفتی مسموم شده ام. مایل بودم بروم و از خانم رید معذرت بخواهم اما از جهتی از روی تجربه و از جهتی از روی غریزه می دانستم که این عمل باعث خواهد شد که دو برابر مرا سرزنش کند و آزار دهد و از این طریق هرگونه انگیزه آشوبنده ای را که در طبیعت من است دو برابر سازد.
راضی بودم وسیله بهتری از آن طرز حرف زدن خشمگینانه به کار بگیرم ؛ راضی بودم به جای اظهار آن رنجش ملالت زا راه حلی پیدا کنم تا احساسات خود را با ظاهری کمتر شرورانه ابراز دارم. کتابی برداشتم - گویا هزار و یک شب بود - نشستم و سعی کردم آن را بخوانم. نمی توانستم از موضوع آن چیزی بفهمم؛ افکارم میان من و یکی از صفحات کتاب که همیشه برایم خیلی جالب بود، حائل می شد. در شیشه ای اطاق صبحانه را باز کردم؛ بوته زار کاملا ساکت بود. یخبندان سخت، که آفتاب و باد نتوانسته بود آن را درهم بشکند، برحیاط و باغچه حاکم بود. دستها و سرم را با دامن لباس پوشاندم و بیرون رفتم تا در قسمتی از درختان کاملا متروک قدم بزنم. اما درختان ساکت، میوه های کاج که زیر درختها ریخته شده بودند، بقایای منجمد شده پاییز، برگهای حنایی رنگ که وزش باد آنها را روی هم انباشته بود و حالا سفت به هم چسبیده بودند، هیچکدام از اینها برایم لذت بخش نبود. به یکی از
برای اولین بار مزه انتقام را کمی چشیده بودم؛ مثل یک نوشیدنی معطر وقتی از گلو پایین می رفت گرم و خوشمزه احساس می شد، و به اصطلاح مثل یک شربت اصل بود؛ مزه دبش و تیز آن به من این احساس را می داد که گفتی مسموم شده ام. مایل بودم بروم و از خانم رید معذرت بخواهم اما از جهتی از روی تجربه و از جهتی از روی غریزه می دانستم که این عمل باعث خواهد شد که دو برابر مرا سرزنش کند و آزار دهد و از این طریق هرگونه انگیزه آشوبنده ای را که در طبیعت من است دو برابر سازد.
راضی بودم وسیله بهتری از آن طرز حرف زدن خشمگینانه به کار بگیرم ؛ راضی بودم به جای اظهار آن رنجش ملالت زا راه حلی پیدا کنم تا احساسات خود را با ظاهری کمتر شرورانه ابراز دارم. کتابی برداشتم - گویا هزار و یک شب بود - نشستم و سعی کردم آن را بخوانم. نمی توانستم از موضوع آن چیزی بفهمم؛ افکارم میان من و یکی از صفحات کتاب که همیشه برایم خیلی جالب بود، حائل می شد. در شیشه ای اطاق صبحانه را باز کردم؛ بوته زار کاملا ساکت بود. یخبندان سخت، که آفتاب و باد نتوانسته بود آن را درهم بشکند، برحیاط و باغچه حاکم بود. دستها و سرم را با دامن لباس پوشاندم و بیرون رفتم تا در قسمتی از درختان کاملا متروک قدم بزنم. اما درختان ساکت، میوه های کاج که زیر درختها ریخته شده بودند، بقایای منجمد شده پاییز، برگهای حنایی رنگ که وزش باد آنها را روی هم انباشته بود و حالا سفت به هم چسبیده بودند، هیچکدام از اینها برایم لذت بخش نبود. به یکی از