نام کتاب: جین ایر
دستهای خانم رید هنوز بی حرکت روی کارش مانده و چشمهای بیرحم و خونسردش به چشمهای من خیره شده بودند.
با لحنی که انسان بیشتر ممکن است مخالفان بزرگسال خود را طرف خطاب قرار دهد تا یک بچه را، از من پرسید: «دیگر چه چیزی داری بگویی؟»
چشمها و صدای او تمام نفرت مرا برانگیخت. در حالی که همه وجودم را برای مقابله با او به خطر انداخته بودم به حرفهای خود چنین ادامه دادم: «من خوشحالم که شما قوم و خویش من نباشید؛ دیگر تا زنده هستم به شما زن دایی نخواهم گفت. وقتی بزرگ شدم هرگز برای دیدن شما نخواهم آمد، و اگر کسی از من بپرسد که آیا از شما خوشم می آید یا نه، و رفتار شما با من چطور بوده، خواهم گفت که حتی فکر کردن راجع به شما حالم را به هم می زند، و می گویم که شما با من با بیرحمی غیرانسانی رفتار کرده اید.»
- «چطور جرأت می کنی چنین حرفی بزنی، جین ایر؟»
- «چطور جرأت میکنم، خانم رید؟ چطور جرأت میکنم؟ چون این یک حقیقت است. شما فکر میکنید من احساس ندارم، و می توانم بدون ذره ای محبت یا مهربانی زندگی کنم. اما من اینطور نمی توانم زندگی کنم؛ شما رحم ندارید نه من فراموش نخواهم کرد که مرا با شدت و خشونت پرت کردید، به اطاق سرخ انداختید و در را به رویم قفل کردید، تا من مرگ را به چشم خودم دیدم. شما این کار را کردید در حالی که من زجر می کشیدم و در حالی که از غم و ناامیدی جان می کندم، فریاد می کشیدم: «رحم کنید! رحم کنید، زن دایی رید!» و مرا به این علت تنبیه کردید که پسر شرورتان مرا کتک زده و بی جهت به زمین انداخته بود. من به هر کسی که از من بپرسد این داستان واقعی را خواهم گفت. مردم گمان می کنند شما زن خوبی هستید، اما شما بد و سنگدل هستید. شما فریبکارید. »
پیش از این که جواب خودم را تمام کنم حس کردم قلبم دارد باز می شود و روحم تعالی پیدا می کند. آزادی و پیروزی را با عجیب ترین صورتی که تا آن زمان ندیده بودم حس کردم ظاهرا حس می کردم که زنجیر نامرئی اسارتم یک باره پاره شده و من با تقلای خود به آزادیی دست یافته ام

صفحه 43 از 649