نام کتاب: جین ایر
به قاعده بود. در زیر ابروهای کم پشتش یک جفت چشم عاری از شفقت قرار داشت. رنگ پوستش مات تیره بود، و موی تقریبا بوری داشت. بنیه اش کاملا سالم بود. بیماری هیچگاه به سراغ او نمی آمد. مدیر دقیق و هوشیاری بود. امور خانه و مستأجران را کاملا زیرنظر داشت. فرزندانش فقط گاهی با اقتدار او مخالفت می کردند، و مخالفت خود را با خنده نشان می دادند. خوب لباس می پوشید. رفتار و ظاهری که به خود می گرفت مناسب لباس زیبایش بود.
من، در حالی که روی چهار پایه کوتاهی در چند قدمی مبل او نشسته بودم و قیافه او را برانداز می کردم به صورتش دقیق شده بودم. جزوه ای را در دستم گرفته بودم که حاکی از مرگ ناگهانی یک دروغگو بود. توجهم به داستان آن که عنوان یک هشدار مخصوص را داشت جلب شده بود. واقعه چند دقیقه قبل، حرفهای خانم رید به آقای براکلهرست راجع به من و تمامی مفاد گفت وگوی آنها در فکر من به صورت تازه، ناآزموده و گزنده ای منعکس بود. به هر کلمه آن با دقت و سادگی گوش داده بودم و حالا حالتی از رنجش و خشم در درون خود حس میکردم.
خانم رید سرخود را از روی پارچه ای که می دوخت برداشت و به من نگاه کرد. چشمش به چشم من افتاد، و در همین حال انگشتان او از آن حرکتهای چابک بازماندند. با لحن آمرانه ای گفت: «از اطاق برو بیرون، به دایه خانه برگرد.»
نگاه من یا شاید چیز دیگری او را ناراحت کرده بود چون با خشم شدید و در عین حال فروخورده حرف می زد. برخاستم و به طرف در رفتم. دوباره برگشتم. به آن طرف اطاق به سمت پنجره رفتم. بعد به او نزدیک شدم.
باید حرف بزنم؛ بیرحمانه پا روی قلبم گذاشته بود، باید برگردم، اما چطور؟ با چه نیرویی جواب قاطع به دشمنم بدهم؟ تمام قوای خود را جمع کردم و با تازیانه کلماتی تند بر سر او نواختم: «من فریبکار نیستم. اگر بودم بایست میگفتم شما را دوست دارم. اما اعلام میکنم که شما را دوست ندارم. در دنیا از شما بیشتر از هر کس دیگری، بجز جان رید، بدم می آید. و این کتاب راجع به دروغگوها را می توانید به دخترتان، جورجیانا، بدهید چون او هست که دروغ می گوید نه من.»

صفحه 42 از 649