دادن جواب مثبت به این سؤال غیرممکن بود: دنیای کوچک من خلاف این عقیده را داشت. ساکت ماندم. خانم رید در حالی که سر خود را به علامت معنی داری تکان می داد فورا به دنبال حرف او افزود: «شاید اگر کمتر در این باره حرف زده شود بهتر باشد، آقای براکلهرست.»
- «واقعا متاسفم که چنین چیزی می شنوم ! من و او باید کمی با هم حرف بزنیم.» و در حالی که ستون عمودی بدن خود را کمی خم کرده بود در مبلی مقابل مبل خانم رید نشست، و گفت: «بیا اینجا».
از روی فرش رد شدم و به طرف او رفتم. مرا درست مقابل خودش ایستانید. حالا که صورتش تقریبا به موازات صورت من قرار گرفته بود دیدم چه صورتی دارد! چه بینی گنده ای! چه دهانی! و چه دندانهای پیش آمده بزرگی!
شروع به حرف زدن کرد و گفت: «یک بچه شیطان، مخصوصا یک دختر بچه شیطان، نباید چنین قیافه غمگینی داشته باشد. آیا می دانی که آدمهای بد بعد از مردن کجا می روند؟ »
همان جواب قراردادی را که آماده داشتم دادم: «به جهنم می روند.»
- «جهنم چیست؟ می توانی به من بگویی؟»
- «یک گودال پر از آتش.»
- «و آیا تو دوست داری به آن گودال بیفتی، و تا ابد در آنجا بسوزی؟»
- «نه آقا.»
- «چکار باید بکنی تا به جهنم نروی؟»
لحظه ای به فکر فرورفتم. جوابم، وقتی از دهانم بیرون آمد، قابل ایراد بود: «باید سلامت خودم را حفظ کنم. و نمیرم.»
- «تو چطور می توانی سلامت خودت را حفظ کنی و نمیری؟ بچه هایی کوچکتر از تو هر روز می میرند. همین یکی دو روز پیش بود که من یک بچه کوچک پنج ساله را دفن کردم، - یک بچه کوچولوی خوب که روحش الان در بهشت است. خدای نکرده اگر تو مثل او نباشی نمی توان چنین چیزی راجع به تو گفت.»
من چون به علت وضع خاصی که داشتم نمی خواستم او را درباره
- «واقعا متاسفم که چنین چیزی می شنوم ! من و او باید کمی با هم حرف بزنیم.» و در حالی که ستون عمودی بدن خود را کمی خم کرده بود در مبلی مقابل مبل خانم رید نشست، و گفت: «بیا اینجا».
از روی فرش رد شدم و به طرف او رفتم. مرا درست مقابل خودش ایستانید. حالا که صورتش تقریبا به موازات صورت من قرار گرفته بود دیدم چه صورتی دارد! چه بینی گنده ای! چه دهانی! و چه دندانهای پیش آمده بزرگی!
شروع به حرف زدن کرد و گفت: «یک بچه شیطان، مخصوصا یک دختر بچه شیطان، نباید چنین قیافه غمگینی داشته باشد. آیا می دانی که آدمهای بد بعد از مردن کجا می روند؟ »
همان جواب قراردادی را که آماده داشتم دادم: «به جهنم می روند.»
- «جهنم چیست؟ می توانی به من بگویی؟»
- «یک گودال پر از آتش.»
- «و آیا تو دوست داری به آن گودال بیفتی، و تا ابد در آنجا بسوزی؟»
- «نه آقا.»
- «چکار باید بکنی تا به جهنم نروی؟»
لحظه ای به فکر فرورفتم. جوابم، وقتی از دهانم بیرون آمد، قابل ایراد بود: «باید سلامت خودم را حفظ کنم. و نمیرم.»
- «تو چطور می توانی سلامت خودت را حفظ کنی و نمیری؟ بچه هایی کوچکتر از تو هر روز می میرند. همین یکی دو روز پیش بود که من یک بچه کوچک پنج ساله را دفن کردم، - یک بچه کوچولوی خوب که روحش الان در بهشت است. خدای نکرده اگر تو مثل او نباشی نمی توان چنین چیزی راجع به تو گفت.»
من چون به علت وضع خاصی که داشتم نمی خواستم او را درباره