بیرون آستانه پنجره بگذارم که در این موقع بسی دوان دوان از پله ها بالا آمد و وارد دایه خانه شد.
- «دوشیزه جین، پیش بندت را بیرون بیاور. داری چکار میکنی؟ امروز صبح دست و صورتت را شکسته ای؟» پیش از این که جواب بدهم برای رساندن نان به پرنده تقلای دیگری کردم ؛ به هر زحمتی بود خود را به *ارسی* رساندم. خرده نانها را پخش کردم؛ قسمتی را روی سنگ آستانه و قسمت دیگر را روی شاخه درخت گیلاس گذاشتم. بعد، در حالی که پنجره را می بستم، جواب دادم: «نه، بسی، همین الان گردگیری را تمام کرده ام.»
- «بچه سر به هوای اذیت کار! حالا داری چکار می کنی؟ رنگ صورتت کاملا سرخ شده؛ مثل این که مشغول یک شیطنت تازه بوده ای. برای چه پنجره را باز می کردی ؟»
از زحمت جواب دادن خلاص شدم چون به نظر می رسید بسی عجله اش خیلی بیشتر از این است که به توضیحات من گوش بدهد. مرا به طرف دستشویی کشاند. صورت و دستهایم را با صابون، آب و یک کیسه زبر خیلی سفت، اما به مدت خوشبختانه کوتاهی، سایید. با یک برس زبر موی سرم را شانه زد. پیش بندم را باز کرد، بعد مرا به سرعت به بالای پله ها برد و گفت: «مستقیما پایین برو چون تو را به اطاق صبحانه احضار کرده اند.»
می خواستم بپرسم چه کسی مرا خواسته، می خواستم بدانم آیا خانم رید آنجاست، اما بسی دیگر آنجا نبود و در دایه خانه را هم به روی من بسته بود. آهسته از پله ها پایین رفتم. تقریبا سه ماه بود که اصلا به حضور خانم رید احضار نشده بودم. محل زندگیم در آن محیط به دایه خانه محدود شده بود. اطاق صبحانه، اطاق غذاخوری، و اطاقهای نشیمن و پذیرایی برای من در حکم حریم ممنوع و پرخوفی بودند که جرأت وارد شدن به آنها را نداشتم .
در این موقع، ترسان و لرزان، در آن تالار خلوت ایستاده بودم. اطاق صبحانه در مقابلم بود در آن روزها ترس ناشی از تنبیه غیرعادلانه چه آدم کوچک بزدل و بیچاره ای از من ساخته بود. می ترسیدم به دایه خانه برگردم و می ترسیدم پیش بروم و وارد اطاق صبحانه بشوم. ده دقیقه ای با حالت تردید اضطراب آمیز همانجا ایستادم. طنین زنگ شدید اطاق صبحانه مرا به گرفتن
- «دوشیزه جین، پیش بندت را بیرون بیاور. داری چکار میکنی؟ امروز صبح دست و صورتت را شکسته ای؟» پیش از این که جواب بدهم برای رساندن نان به پرنده تقلای دیگری کردم ؛ به هر زحمتی بود خود را به *ارسی* رساندم. خرده نانها را پخش کردم؛ قسمتی را روی سنگ آستانه و قسمت دیگر را روی شاخه درخت گیلاس گذاشتم. بعد، در حالی که پنجره را می بستم، جواب دادم: «نه، بسی، همین الان گردگیری را تمام کرده ام.»
- «بچه سر به هوای اذیت کار! حالا داری چکار می کنی؟ رنگ صورتت کاملا سرخ شده؛ مثل این که مشغول یک شیطنت تازه بوده ای. برای چه پنجره را باز می کردی ؟»
از زحمت جواب دادن خلاص شدم چون به نظر می رسید بسی عجله اش خیلی بیشتر از این است که به توضیحات من گوش بدهد. مرا به طرف دستشویی کشاند. صورت و دستهایم را با صابون، آب و یک کیسه زبر خیلی سفت، اما به مدت خوشبختانه کوتاهی، سایید. با یک برس زبر موی سرم را شانه زد. پیش بندم را باز کرد، بعد مرا به سرعت به بالای پله ها برد و گفت: «مستقیما پایین برو چون تو را به اطاق صبحانه احضار کرده اند.»
می خواستم بپرسم چه کسی مرا خواسته، می خواستم بدانم آیا خانم رید آنجاست، اما بسی دیگر آنجا نبود و در دایه خانه را هم به روی من بسته بود. آهسته از پله ها پایین رفتم. تقریبا سه ماه بود که اصلا به حضور خانم رید احضار نشده بودم. محل زندگیم در آن محیط به دایه خانه محدود شده بود. اطاق صبحانه، اطاق غذاخوری، و اطاقهای نشیمن و پذیرایی برای من در حکم حریم ممنوع و پرخوفی بودند که جرأت وارد شدن به آنها را نداشتم .
در این موقع، ترسان و لرزان، در آن تالار خلوت ایستاده بودم. اطاق صبحانه در مقابلم بود در آن روزها ترس ناشی از تنبیه غیرعادلانه چه آدم کوچک بزدل و بیچاره ای از من ساخته بود. می ترسیدم به دایه خانه برگردم و می ترسیدم پیش بروم و وارد اطاق صبحانه بشوم. ده دقیقه ای با حالت تردید اضطراب آمیز همانجا ایستادم. طنین زنگ شدید اطاق صبحانه مرا به گرفتن
* ارسی اطاقی است که در آن به طرف بالا باز و بسته می شده.م