نام کتاب: جین ایر
آن که لباس خانمهای جوان خود را به تنشان می کرد از جلوی چشم آنها دور می شد و در قسمتهای روشن تر و مناسبتر آشپزخانه و اطاق کارگزار به استراحت می پرداخت. معمولا شمعی هم با خود می برد. من در این موقع عروسک خود را روی زانویم میگرفتم و می نشستم تا شعله آتش فرو می نشست. گاهی نظری به اطرافم می انداختم تا این که اطمینان پیدا کنم موجودی بدبخت تر از خود من در آن اطاق تیره پناه نگرفته باشد؛ و موقعی که رنگ سرخ خاکه زغالهای بخاری رو به تیرگی میگذاشت رشته ها و گره های لباسم را به بهترین وجه ممکن و با تقلای زیاد باز می کردم، لباسم را بیرون می آوردم و از سرما و ظلمت به تختخوابم پناه می بردم. همیشه عروسکم را با خود به این تختخواب می آوردم؛ انسان باید چیزی را دوست داشته باشد؛ و من، چون چیزهای با ارزشتر شایسته ابراز محبت برایم خیلی گران بود، تلاش میکردم لذت دوست داشتن و به ناز پروردن را در قالب تیره و بیرنگ و جامه های ژنده یک آدمک مینیاتور بجویم حالا وقتی یادم می آید که با چه صمیمیت پوچ و بی پایه ای به آن بازیچه کوچک دل بسته بودم و آن را نیمه زنده می دانستم و تصور می کردم قابلیت احساس دارد، از افکار آن زمان خودم تعجب میکنم. تا عروسک را در لباس خواب خودم نمی پیچیدم نمی توانستم بخوابم. وقتی آن جای امن و گرم را به او می دادم تا اندازه ای خوشوقت می شدم و باور می کردم که او نیز مثل من خوشوقت است. در اثنائی که منتظر رفتن مهمانها و شنیدن صدای پای بسی روی پله ها بودم به نظرم می رسید که ساعات چقدر طولانی اند. گاهی او در فواصل میان برنامه ها برای پیدا کردن انگشتانه یا قیچی خود بالا می آمد، یا شاید برای این بالا می آمد که چیزی به عنوان شام برایم بیاورد - کماج یا کیک - در آن موقع در اثنایی که آن را می خوردم روی تختخواب می نشست، و بعد از این که آن را تمام می کردم لباسهایم را دور من می پیچید، دو بار مرا می بوسید و می گفت: «شب بخیر، دوشیزه جین.» بسی، وقتی اینطور ملایم می شد به نظر من بهترین، زیباترین و مهربان ترین موجود دنیا بود؛ و با تمام وجودم آرزو میکردم که همیشه اینقدر خوشایند و دوست داشتنی باشد، و هیچوقت مرا به زور به این طرف و آن طرف نکشاند یا سرزنش نکند، یا مرا به انجام دادن کارهای زیاد و خسته کننده

صفحه 32 از 649