نام کتاب: تدفین مادربزرگ
شباهت داشت. پزشک بی آنکه به قفس دست بزند جزئیات آن را بررسی کرد و فکر کرد که به راستی این قفس خیلی از آنچه شهرت یافته بهتر است؛ این قفس خیلی زیباتر از چیزی است که او برای زنش در نظر مجسم می کرده است. پزشک گفت:
- شاهکاری از تخیل است.
و در میان جمع به دنبال بالتاثار گشت و ضمن آن که با نگاهی مادرانه او را ورانداز می کرد افزود:
- تو می توانستی آرشیتکت خارق العاده ای بشوی.
بالتاثار که سرخ میشد گفت:
- متشکرم.
- حقیقت را می گویم.
پزشک گردی و فربهی ملایم و صافی داشت، درست مثل زنی که در جوانی زیبا بوده است. دستهایش ظریف بودند. صدایش به صدای کشیشی می مانست که مشغول حرف زدن به صدای لاتین باشد.
دکتر در حالی که قفس را، مثل این که مشغول فروش آن باشد، در برابر تمام نگاه ها به گردش در می آورد افزود:
- حتی این که انسان در آن پرنده هایی بگذارد زحمت بیهوده‌ای است. کافی است انسان آن را وسط درختها آویزان کند تا قفس به تنهایی آواز سر دهد.
قفس را روی میز گذاشت، لحظه ای فکر کرد، بار دیگر نگاهش کرد و گفت:
- خب، من میبرمش.
اورسولا گفت:

صفحه 59 از 144