نام کتاب: تدفین مادربزرگ
تمام مدت عمر دیده ام.
بالتاثار شروع به تراشیدن ریشش کرد.
- فکر میکنی که پنجاه پسو می دهند؟
- برای *دون‌چه‌په مونتی‌یل* که پولی نیست. قفس هم این قدر می ارزد. باید شصت پسو بخواهی.
خانه در سایه روشن خفه کننده ای خفته بود. نخستین هفته آوریل بود و سروصدای زنجره ها، گرما را کمتر قابل تحمل می کرد. بالتاثار وقتی لباس پوشید، در حیاط را باز کرد تا کمی خانه را خنک کند، و بلافاصله گروهی از بچه ها وارد اتاق غذاخوری شدند.
خبر پخش شده بود. دکتر او *کتابیو خیرالدو*، پزشک پیر، خوشبخت در زندگی، ولی خسته از تشخیص بیماریها، ضمن آنکه با همسر علیل خود غذا می خورد در فکر قفس بالتاثار بود. در روی بهارخواب داخلی که در روزهای گرم، میز غذا را در آنجا می چیدند، گلدان‌های متعدد و قفس قناری وجود داشت.
زنش انواع پرنده ها را به حدی دوست داشت که از گربه ها که ممکن بود بیایند و آنها را بخورند متنفر بود. دکتر که مرتب به قفس فکر می کرد، بعداز ظهر آن روز از بیماری عیادت کرد و وقتی بر می گشت برای دیدن قفس به خانه بالتاثار رفت.
در اتاق غذاخوری خیلی آدم بود. گنبد بزرگ سیمی که روی میز به معرض تماشا گذاشته شده بود، با سه طبقه اش، راهروها و اتاق بندی مخصوص خوردن و خوابیدن، و نیز با میله هایش در فضای مخصوص تفریح و بازی پرنده ها، به نمونه کوچک یک کارخانه یخسازی عظیم
don Chepe Montiel<br />Octavio Giraldo

صفحه 58 از 144