اما این ظاهر او از واقعیت حکایت نمی کرد. ماه فوریه سی ساله شده بود و چهار سال بود که آزاد و فارغ از قید فرزند با اورسولا زندگی می کرد و زندگی هم دلیل های فراوانی در اختیارش گذاشته بود که مراقب باشد ولی ترسی نداشته باشد. او حتی نمی دانست قفسی که ساخته، در نظر بسیاری، زیباترین قفس دنیاست. برای او که از بچگی به ساختن قفس عادت کرده بود، این کار اندکی دشوارتر از کارهای دیگرش به شمار می رفت.
زنش گفت:
- پس کمی استراحت کن. با این ریش ها هیچ جا نمی توانی بروی.
در طول مدتی که در حال استراحت بعد از غذا بود، چندین بار ناگزیر شد از ننویش بلند شود و برود قفس را به همسایه ها نشان بدهد. اورسولا تا آن موقع قفس را نگاه نکرده بود. از این که میدید شوهرش از کار نجاری غافل می ماند تا وقت خود را وقف این قفس کند راضی نبود. مدت دو هفته، بالتاثار بد خوابیده بود، تقلا کرده بود، حرفهای بی سروته زده بود، حتی به فکر تراشیدن ریشش نیفتاده بود. اما وقتی قفس تمام شد، اورسولا تمام شکوه و شکایتش را از یاد برد. وقتی که بالتاثار بیدار شد، اورسولا شلوار و پیراهنی اتو کرده بود و روی صندلی ای در کنار ننو گذاشته بود؛ قفس را هم برده بود و روی میز ناهارخوری گذاشته بود. خاموش، آن را تماشا می کرد.
- می خواهی چند بفروشی؟
بالتاثار جواب داد:
- نمی دانم. فکر می کنم بگویم سی پسو که شاید بیست پسو بدهم.
- پنجاه پسو بخواه. این پانزده روز تا دیروقت کار کرده ای. گذشته از این، قفس بزرگی است. فکر می کنم بزرگترین قفسی باشد که در
زنش گفت:
- پس کمی استراحت کن. با این ریش ها هیچ جا نمی توانی بروی.
در طول مدتی که در حال استراحت بعد از غذا بود، چندین بار ناگزیر شد از ننویش بلند شود و برود قفس را به همسایه ها نشان بدهد. اورسولا تا آن موقع قفس را نگاه نکرده بود. از این که میدید شوهرش از کار نجاری غافل می ماند تا وقت خود را وقف این قفس کند راضی نبود. مدت دو هفته، بالتاثار بد خوابیده بود، تقلا کرده بود، حرفهای بی سروته زده بود، حتی به فکر تراشیدن ریشش نیفتاده بود. اما وقتی قفس تمام شد، اورسولا تمام شکوه و شکایتش را از یاد برد. وقتی که بالتاثار بیدار شد، اورسولا شلوار و پیراهنی اتو کرده بود و روی صندلی ای در کنار ننو گذاشته بود؛ قفس را هم برده بود و روی میز ناهارخوری گذاشته بود. خاموش، آن را تماشا می کرد.
- می خواهی چند بفروشی؟
بالتاثار جواب داد:
- نمی دانم. فکر می کنم بگویم سی پسو که شاید بیست پسو بدهم.
- پنجاه پسو بخواه. این پانزده روز تا دیروقت کار کرده ای. گذشته از این، قفس بزرگی است. فکر می کنم بزرگترین قفسی باشد که در