برده است. خاموش، گویها را تماشا کرد.
داماسو گفت:
- می آمدم آنها را به شما پس بدهم.
دون روکه گفت:
- مطمئناً
داماسو مثل گچ سفید شده بود. اثر الکل کاملا محو شده بود و فقط نوعی رسوب که مزه خاک می داد و احساس مبهم تنهایی برایش مانده بود.
دون روکه ضمن آنکه بسته را دوباره میبست گفت:
۔ پس معجزه این بود. نمی توانم باور کنم که تو این قدر احمق باشی. و وقتی سر بلند کرد حالتش تغییر کرده بود.
- و دویست پسو چی می شود؟
داماسو جواب داد:
- در صندوق چیزی نبود.
دون روکه، متفکر، در حالی که خلاء را می جوید، به او نگاه کرد. سپس لبخند زد، و چندین بار تکرار کرد:
- آه! چیزی نبود. نه. واقعاً چیزی نبود.
بار دیگر میله آهنی را به دست گرفت و گفت:
- خب، همین الان این قضیه را برای دهدار تعریف می کنیم!
داماسو عرق دستهایش را با شلوارش پاک کرد.
- خودتان هم خوب می دانید که چیزی نبوده.
دون روکه باز هم لبخند می زد. مصرّانه گفت:
- دویست پسو بوده و به هر قیمتی که شده از تو بیرون می کشند، اما نه به علت این که دزد هستی، به این علت که احمق بدبختی هستی!
داماسو گفت:
- می آمدم آنها را به شما پس بدهم.
دون روکه گفت:
- مطمئناً
داماسو مثل گچ سفید شده بود. اثر الکل کاملا محو شده بود و فقط نوعی رسوب که مزه خاک می داد و احساس مبهم تنهایی برایش مانده بود.
دون روکه ضمن آنکه بسته را دوباره میبست گفت:
۔ پس معجزه این بود. نمی توانم باور کنم که تو این قدر احمق باشی. و وقتی سر بلند کرد حالتش تغییر کرده بود.
- و دویست پسو چی می شود؟
داماسو جواب داد:
- در صندوق چیزی نبود.
دون روکه، متفکر، در حالی که خلاء را می جوید، به او نگاه کرد. سپس لبخند زد، و چندین بار تکرار کرد:
- آه! چیزی نبود. نه. واقعاً چیزی نبود.
بار دیگر میله آهنی را به دست گرفت و گفت:
- خب، همین الان این قضیه را برای دهدار تعریف می کنیم!
داماسو عرق دستهایش را با شلوارش پاک کرد.
- خودتان هم خوب می دانید که چیزی نبوده.
دون روکه باز هم لبخند می زد. مصرّانه گفت:
- دویست پسو بوده و به هر قیمتی که شده از تو بیرون می کشند، اما نه به علت این که دزد هستی، به این علت که احمق بدبختی هستی!