روکه پرههای بینی را در هم کرد و سرش را جلو اورد و کوشید که بدون عینک او را به جا بیاورد. فریادزنان گفت:
- تو!
داماسو احساس کرد که چیزی بی پایان به پایان خود رسیده است. دون روکه میله آهنی را پایین آورد و با دهان باز پیش آمد. او بدون عینک و بدون دندان مصنوعی به زنی می مانست.
- اینجا چه کار می کنی؟
داماسو جواب داد:
- هیچ کار.
با حرکت خفیف بدن، تغییر وضعیت داد.
دون روکه پرسید:
- توی دستت چیست؟
داماسو عقب عقب رفت و جواب داد:
- هیچ چیز.
- هیچ چیز؟
دون روکه کاملا سرخ شد و به لرزه درآمد و میله آهنی را بالا برد و یک قدم جلو آمد و فریاد زد.
- توی دستت چیست؟
داماسو بسته را به او داد. دون روکه، همان طور مراقب، آن را با دست چپ گرفت و لمس کرد. ناگهان دریافت. با حیرت بانگ برآورد:
- نه، این واقعیت ندارد.
به قدری متحیر شده بود که میله را روی پیشخوان گذاشت؛ در خلال مدتی که بسته را باز می کرد به نظر می رسید داماسو را از یاد
- تو!
داماسو احساس کرد که چیزی بی پایان به پایان خود رسیده است. دون روکه میله آهنی را پایین آورد و با دهان باز پیش آمد. او بدون عینک و بدون دندان مصنوعی به زنی می مانست.
- اینجا چه کار می کنی؟
داماسو جواب داد:
- هیچ کار.
با حرکت خفیف بدن، تغییر وضعیت داد.
دون روکه پرسید:
- توی دستت چیست؟
داماسو عقب عقب رفت و جواب داد:
- هیچ چیز.
- هیچ چیز؟
دون روکه کاملا سرخ شد و به لرزه درآمد و میله آهنی را بالا برد و یک قدم جلو آمد و فریاد زد.
- توی دستت چیست؟
داماسو بسته را به او داد. دون روکه، همان طور مراقب، آن را با دست چپ گرفت و لمس کرد. ناگهان دریافت. با حیرت بانگ برآورد:
- نه، این واقعیت ندارد.
به قدری متحیر شده بود که میله را روی پیشخوان گذاشت؛ در خلال مدتی که بسته را باز می کرد به نظر می رسید داماسو را از یاد