نام کتاب: تدفین مادربزرگ
داماسو وقتی صدای در را شنید، دریافت که دیگر راه بازگشت ندارد. هیاهوی سگ‌ها او را تا انتهای کوچه دنبال کرد، سپس دوباره سکوت شومی حکم فرما شد. او از پیاده روها اجتناب کرد، می کوشید از قدم های خودش که در دهکده خفته طنین های سنگین و دوری می افکندند بگریزد. پیش از این که به زمین بایر جلوی در کوچک سالن بیلیارد برسد، هیچ گونه احتیاطی به خرج نداد.
این بار مجبور نبود از چراغ قوه استفاده کند. در، فقط در حد میخ از جا در آمده و تکمیل شده بود. تکه ای از چوب را به قد و شکل یک آجر در آورده بودند و به جای آن چوب نو کار گذاشته بودند و دوباره میخ کرده بودند، بقیه اش عوض نشده بود. داماسو با دست چپ به روی قفل فشار آورد، نوک سوهان را در انتهای میخ که محکم هم نشده بود فرو برد و سوهان را مثل اهرم ماشین، با قوت ولی بدون فشار، تکان داد تا وقتی که چوب با صدای شکوه آمیز ترکیدن استخوان پوسیده‌ای تسلیم شد. او پیش از این که در را عقب بزند لنگه فرو افتاده را بالا نگه داشت تا از تماس آن با کف آجر فرش بکاهد.
در را به زحمت نیمه باز کرد. سپس کفش‌هایش را در آورد، آن را با بسته گلوله ها به درون لغزاند، و در حالی که علامت صلیب رسم می کرد وارد سالن غرق در مهتاب شد.
در قسمت جلو، راهرویی تاریک و پر از بطری ها و جعبه های خالی بود. دورتر، در مهتابی که از پنجره وارد می شد، میز بیلیارد بود و گنجه های برگردانده شده و میزها و صندلی هایی که پشت در اصلی قرار داده شده بودند. همه چیز مثل بار اول بود، مگر ستون نور مهتاب و شفافیت سکوت. داماسو که تا آن زمان ناگزیر بود اعصابش را کنترل کند، ناگهان احساس کرد که دستخوش افسون غریبی شده است.

صفحه 52 از 144