نام کتاب: تدفین مادربزرگ
- همه تو را می بینند. تو به قدری احمقی که متوجه نشده ای که مهتاب است.
پیش از آنکه داماسو بتواند کلون در را بردارد، آنا او را در میان بازوان گرفت. ناگهان، چشم بسته، شروع به ضربه زدن به گردن و صورت او کرد و فریادزنان می گفت: «احمق! احمق!» داماسو کوشید از خود محافظت کند. آنا کلون در را از دستش بیرون کشید و خواست آن را به سر او بکوبد. داماسو توانست سرش را بدزدد، ولی میله با صدایی شیشه وار بر اثر برخورد با شانه اش طنین انداخت.
داماسو فریاد زد:
- برو کنار.
و دیگر در بند این نبود که سروصدایی راه نیندازد. با مشت ضربه ای به گوش او زد و شکوه عمیق و توده سنگین پیکر را که به دیوار می خورد شنید. اما نگاهی به او نینداخت. از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش نبست.
آنا که روی زمین باقی مانده بود و بر اثر درد گیج شده بود، فکر می کرد که هم اکنون در شکمش اتفاقی می افتد. از پشت دیوار صدایی که به نظر می رسید از ورای گور شنیده می شود او را فرا می خواند. برای آنکه گریه نکند لب‌هایش را گزید. سپس برخاست و لباس پوشید. او فکر نکرد - همانطور که دفعه اول فکر نکرده بود که داماسو هنوز جلوی در ایستاده است و به او می گوید که نقشه با عدم موفقیت مواجه شده است و او انتظار می کشد که آنا فریادزنان بیرون بیاید. پس او دوباره مرتکب همان اشتباه شد. به جای این که خود را به دنبال شوهرش بیرون بیندازد، کفش‌هایش را پوشید، در را بست و روی تخت به انتظار نشست.

صفحه 51 از 144