نام کتاب: تدفین مادربزرگ
و مجبورش کرد که سرش را پایین بیاورد و در این حال، از لای دندانهای به هم فشرده گفت:
- از تو خواسته بودم کنار بروی.
آنا مثل گاوی که زیر یوغ گیر کرده باشد از گوشه چشم نگاهی به او انداخت. برای یک لحظه احساس کرد که در مقابل درد آسیب ناپذیر و از شوهرش قوی تر است، اما داماسو چنان محکم موها را کشید که نفس او بند آمد ولی باز هم اشکهایش را فرو بلعید و گفت:
- بچه ای را که در شکم دارم می کشی.
داماسو او را بلند کرد و روی تخت انداخت. آنا وقتی خود را آزاد یافت به پشت او پرید و با دستها و پاها محکم نگاهش داشت و هر دو به روی تخت افتادند. هر دو که به نفس نفس افتاده بودند، قدرت شان را از دست دادند. آنا نجواکنان دم گوش او گفت:
- الان داد می زنم. اگر تکان بخوری فریاد می کشم.
داماسو که بر اثر خشمی مبهم نفس نفس میزد با بسته گوی‌ها به زانوهای او کوبید. آنا نالید و پاهایش را رها کرد، اما دست به کمرش انداخت و مانع از این شد که او به در برسد. آنا به تضرع پرداخت.
- به تو قول می دهم که فردا خودم آنها را ببرم. بی آن که کسی متوجه شود آنها را می گذارم.
داماسو که به در نزدیک شده بود با گوی ها به دست او می کوبید. آنا بر اثر درد، او را برای مدتی که دردش بگذرد رها می کرد. سپس بار دیگر دست به کمرش می انداخت و التماس می کرد.
- می گویم که من این کار را کرده ام. با وضعی که دارم هیچ کاری نمی توانند با من بکنند.
داماسو خود را رهاند. آنا گفت:

صفحه 50 از 144