نام کتاب: تدفین مادربزرگ
داماسو بی آن که برای دختر مجال مداخله باقی بگذارد مشتی حواله صورت مرد کرد و او افتاد و به حالت نشسته وسط پیست باقی ماند. هیچ کدام از مشتری ها مداخله نکردند. دوستان مرد، فریادزنان، چنگ در داماسو انداختند و در این حال دوست خودش او را به انتهای سالن میراند. بالاخره، مرد که بر اثر هیجان چهره اش عوض شده بود برخاست. سپس مثل میمونی به وسط پیست دوید و فریاد زد:
- موزیک!
در حدود ساعت دو، سالن تقریبا خالی شده بود. هوا گرم بود. دختر یک بشقاب برنج با لوبیا و گوشت کبابی روی میز گذاشت و با قاشقی شروع به خوردن کرد. داماسو با نوعی حیرت به او نگاه می کرد. دختر بشقاب برنج را به طرفش هل داد.
- بخور.
داماسو چانه اش را روی سینه تکیه داد و در حالی که سر تکان میداد گفت:
- این برای زنها خوب است. ما مردها نمی خوریم.
برای این که بتواند بلند شود، ناچار شد دستهایش را روی میز بگذارد. وقتی تعادلش را بازیافت، گارسن که دستها را چلیپاوار روی سینه گذاشته بود در برابرش ایستاده بود.
- می شود نه پسو و هشتاد. این جا که بنگاه خیریه نیست.
داماسو او را عقب زد و گفت:
- از بچه مزلف‌ها خوشم نمی آید.
گارسن آستینش را گرفت. اما دختر اشاره کرد که بگذارد برود و گارسن اضافه کرد:
- نمی دانی چی از دست می‌دهی!

صفحه 48 از 144