نام کتاب: تدفین مادربزرگ
به او نشان داد. داماسو بی آن که مژه بزند به حدی به او نگاه کرد که مرد دوباره جدی شد و پشت به او کرد.
داماسو گفت:
- خیال می کند بامزه است.
دختر گفت:
- بامزه هم هست. هر بار که به اینجا می آید مزد ارکستر را می دهد، البته این کاری است که تمام نماینده های تجاری می کنند.
داماسو با خشونت نگاهی به او انداخت.
- در این صورت...
دختر نگذاشت ادامه بدهد و رو به پیست گرداند. نوشیدنی اش را با جرعه های کوچک نوشید؛ پیراهن زرد کم رنگش، حجب و حیای او را تشدید می کرد.
دختر که دست او را گرفته بود و به دنبال خود می کشید که به طرف پیشخوان برود گفت:
- من دارم از گرسنگی می میرم. تو هم باید بخوری.
مرد از خودراضی با دوستانش از جهت دیگر می آمد.
داماسو صدا زد:
- هی، با توام!
مرد بی آن که بایستد لبخند زد. داماسو دست دوستش را رها کرد و سر راه او را گرفت.
- از دندان های تو خوشم نمی آید.
رنگ از روی مرد پرید، ولی در حالی که همان طور لبخند میزد جواب داد:
- من هم.

صفحه 47 از 144