نام کتاب: تدفین مادربزرگ
بلندگوی دهکده طنین می افکند و خانه های انگشت شماری که هنوز درشان باز بود قطعا دیگر برای مدت درازی این چنین نمی ماندند. داماسو مدتی دراز در اطراف سینما پرسه زد. سپس به سوی باشگاه رفت.
ارکستر فقط برای یک مشتری، که با دوستانش پایکوبی می کرد، مینواخت. مشتری های دیگر، سر به راه، کنار دیوار نشسته بودند و به نظر می رسید که در انتظار صورتحساب هستند. داماسو میزی انتخاب کرد، به گارسنی اشاره کرد که برایش نوشیدنی ای بیاورد و آن را با مکت های کوتاه، فقط برای این که نفس تازه کند، با شیشه سر کشید؛ گویی مردی را که با دوستانش نشسته بود از پشت شیشه ای می بیند.
نیمه شب، دخترهایی که به سینما رفته بودند وارد شدند. دختری که داماسو را می شناخت بلافاصله همراهانش را ترک کرد تا بیاید و سر میز او بنشیند.
داماسو به او نگاه نکرد. تا این موقع پنج شش بطری نوشابه نوشیده بود و همان طور به مرد رقصنده چشم دوخته بود. او خوشبخت به نظر می رسید.
داماسو گفت:
- از این مرد خوشم نمی آید.
دختر گفت:
- پس نگاهش نکن.
داماسو از گارسن نوشیدنی خواست. اما مردی که با دوستانش پایکوبی می کرد مثل سابق خود را در سالن تنها احساس می کرد.
مرد در لحظه ای که دور خود چرخی می زد نگاهش با نگاه داماسو تلاقی کرد و با لبخندی که زد دندان های کوچک و خرگوش وارش را

صفحه 46 از 144