نام کتاب: تدفین مادربزرگ
دون روکه با صدای بلند و به نوعی راضی از این که نظرش صائب بوده است گفت:
- من که به تو گفته بودم. این یعنی بخت برگشتن.
داماسو سکه ای در جک باکس لغزانید. هیاهوی موسیقی و بازی رنگ های دستگاه، در نظر او شهادتی به صدای بلند از صداقتش بود. اما به نظرش رسید که دون روکه متوجه چیزی نیست. آن وقت صندلی ای در کنار او گذاشت و کوشید با دلایل و براهین غیظ آلودی که صاحب سالن، با آهنگ سر به هوای بادبزنش، بدون هیجان، نشخوار می کرد او را تسلی بدهد. درون روکه می گفت:
- دیگر هیچ کاری نمی شود کرد. مسابقه قهرمانی بیسبال یک عمر که نمی تواند ادامه داشته باشد.
- ولی می شود گویها را یافت.
- امکان ندارد.
- سیاه آنها را که قورت نداده.
دون روکه با قطعیتی نومیدکننده گفت:
- پلیس همه جا را گشته. سیاه آنها را به رودخانه انداخته.
- باز هم ممکن است معجزه ای صورت بگیرد. دون روکه جواب داد:
- پسرم، خودت را گرفتار اوهام نکن. بدبختی ها مثل حلزون هستند؛ دیر می آیند، اما می آیند. تو به معجزه اعتقاد داری؟
داماسو جواب داد:
- بعضی وقتها.
وقتی که داماسو سالن بیلیارد را ترک کرد، مردم هنوز از سینما بیرون نیامده بودند. گفت و گوهای بریده بریده و آمیخته با فریاد از

صفحه 45 از 144