نام کتاب: تدفین مادربزرگ
- کجا؟
- هر جا که شد.
آنا نگاهی به اتاق انداخت. پشت جلدهای مجله ها که او بریده و به دیوارها چسبانده بود، به نحوی که تمام دیوارها با عکس هنرپیشه ها پر شده بودند، اینک شسته و بی رنگ و رو شده بودند.
- از من خسته شده ای؟
داماسو گفت:
- صحبت این نیست، صحبت این دهکده است.
- این هم دهکده‌ای مثل دهکده‌های دیگر است.
داماسو اعتراف کرد:
- گوی‌ها را اینجا نمی شود فروخت.
آنا گفت:
- گوی‌ها را به حال خودشان بگذار. تا وقتی که خدا به من قوت بدهد که رختشویی کنم، لازم نیست که تو ماجراجویی کنی.
و پس از مکثی، به نرمی اضافه کرد:
- با خودم فکر می کردم که تو چطور به فکر افتادی که خودت را وارد چنین ماجرایی بکنی.
داماسو، پیش از این که حرف بزند سیگارش را تمام کرد و بعد گفت:
- به قدری ساده بود که نمی توانم برای خودم توضیح بدهم چطور پیش از آن کسی به فکرش نیفتاده بود.
آنا قبول کرد.
- در مورد پول موافقم. اما کسی نمی توانسته آنقدر احمق باشد که برای بردن گوی‌ها این کار را بکند.
داماسو گفت:

صفحه 42 از 144