سپیده صبح وقتی وارد اتاقش شد، آنا دریافت که او مشروب خورده است.
دست او را گرفت و روی شکم خودش گذاشت و به او گفت:
- لمس کن. چیزی حس نمی کنی؟
داماسو هیچ نشانه ای از اشتیاق از خود نشان نداد.
آنا افزود:
- او زنده است. تمام شب لگدهای کوچکی می پراند.
باز هم داماسو عکس العملی از خود نشان نداد. او که غرق در افکار خودش بود روز بعد خیلی زود بیرون رفت و در حدود نیمه شب برگشت. به این ترتیب، هفته سپری شد. لحظه های نادری که در خانه بود روی تخت دراز افتاده بود و سیگار می کشید و از هرگونه گفت و گویی اجتناب می کرد. آنا توجه خود را دو چندان کرده بود. در اوایل زندگی مشترکشان، داماسو بعضی وقت ها این طور رفتار کرده بود، اما در آن موقع آنا او را هنوز به اندازه کافی نمی شناخت که بداند نباید مداخله کند. در آن موقع، داماسو روی تخت، روی بدن او نشسته بود و او را تا جایی که خون بدنش را کشیده بود، کتک زده بود.
این بار آنا منتظر ماند. شب که میشد یک پاکت سیگار در کنار چراغ بالا سر تخت می گذاشت، چون می دانست که داماسو می تواند گرسنگی و تشنگی را تحمل کند، اما بی سیگاری را نمی تواند. یک روز در نیمه های ژوئیه، داماسو در اواخر بعدازظهر به خانه برگشت. آنا نگران نشد و فکر کرد که او باید خیلی پریشان خاطر باشد که این قدر زود برمی گردد. آنها بی آنکه حرفی بزنند شام خوردند. اما پیش از آنکه بخوابند، داماسو، خشمگین و پریده رنگ، یک ضرب اعلام داشت:
- می خواهم بروم.
دست او را گرفت و روی شکم خودش گذاشت و به او گفت:
- لمس کن. چیزی حس نمی کنی؟
داماسو هیچ نشانه ای از اشتیاق از خود نشان نداد.
آنا افزود:
- او زنده است. تمام شب لگدهای کوچکی می پراند.
باز هم داماسو عکس العملی از خود نشان نداد. او که غرق در افکار خودش بود روز بعد خیلی زود بیرون رفت و در حدود نیمه شب برگشت. به این ترتیب، هفته سپری شد. لحظه های نادری که در خانه بود روی تخت دراز افتاده بود و سیگار می کشید و از هرگونه گفت و گویی اجتناب می کرد. آنا توجه خود را دو چندان کرده بود. در اوایل زندگی مشترکشان، داماسو بعضی وقت ها این طور رفتار کرده بود، اما در آن موقع آنا او را هنوز به اندازه کافی نمی شناخت که بداند نباید مداخله کند. در آن موقع، داماسو روی تخت، روی بدن او نشسته بود و او را تا جایی که خون بدنش را کشیده بود، کتک زده بود.
این بار آنا منتظر ماند. شب که میشد یک پاکت سیگار در کنار چراغ بالا سر تخت می گذاشت، چون می دانست که داماسو می تواند گرسنگی و تشنگی را تحمل کند، اما بی سیگاری را نمی تواند. یک روز در نیمه های ژوئیه، داماسو در اواخر بعدازظهر به خانه برگشت. آنا نگران نشد و فکر کرد که او باید خیلی پریشان خاطر باشد که این قدر زود برمی گردد. آنها بی آنکه حرفی بزنند شام خوردند. اما پیش از آنکه بخوابند، داماسو، خشمگین و پریده رنگ، یک ضرب اعلام داشت:
- می خواهم بروم.