نام کتاب: تدفین مادربزرگ
کشتی لنگر کشید و در وسط رودخانه نیم‌دوری زد و برای آخرین بار سوت کشید، پشت مرد سیاه، چون برقی درخشید.
آنا زمزمه کنان گفت:
- بیچاره!
کسی در نزدیکی او گفت:
- جانی ها! هیچ آدمی نمی تواند چنین آفتابی را تحمل کند.
داماسو به زن چاقی که این حرف را زده بود نگاهی انداخت و به طرف میدان به راه افتاد.
و در گوشی به آنا گفت:
- تو زیادی حرف می زنی. تا وقتی اینجا باشی امکان دارد که جیغ بکشی و حقیقت را به آنها بگویی.
آنا تا دم در سالن بیلیارد همراه او رفت. وقتی ترکش می کرد گفت:
- اقلا برای لباس عوض کردن بیا. قیافه گداها را پیدا کرده ای.
خبر، موجی از مشتری‌ها را که به شدت هیجان زده شده بودند به سوی سالن بیلیارد کشانده بود. دون‌روکه می کوشید به همه برسد، در آن واحد به چندین میز می رسید. داماسو منتظر ماند که دون‌روکه از نزدیکش بگذرد.
- کمک لازم دارید؟
دون‌روکه ده دوازده بطری نوشیدنی که روی دهانه هرکدام یک لیوان وارونه قرار گرفته بود جلویش گذاشت.
- ممنون، پسر جان.
داماسو بطری ها را به سر میزها برد. چندین سفارش گرفت و اینجا و آنجا خدمت کرد تا وقتی که همه برای خوردن ناهار رفتند.

صفحه 40 از 144