داماسو از جا پرید و پرسید:
- تو اینجا چه میکنی؟
آنا گفت:
- آمده ام با تو خداحافظی کنم.
داماسو با بند انگشتها ضربه ای به تیر چراغ زد و گفت:
- تف!
پس از آن سیگاری روشن کرد و پاکت خالی را به آب انداخت. آنا پاکت دیگری از سینه اش در آورد و آهسته در جیب پیراهن او گذاشت. بالاخره داماسو لبخند زد و گفت:
- تو احمقی!
آنا گفت:
- آه! آه!
کمی بعد مرد سیاه را سوار کردند. او را که دستهایش را با طنابی از پشت بسته بودند و سر طناب را هم پاسبانی گرفته بود از وسط میدان گذراندند. دو پاسبان مسلح دیگر در دو طرف او پیش می رفتند... مرد سیاه، بالاتنه اش برهنه بود؛ لب پایینش شکاف برداشته بود، طاق ابرویش ورم کرده بود، به بوکسورها شباهت داشت. راست، با وقار از برابر توده جمعیت گذشت.
جلوی در سالن بیلیارد، که قسمت اعظم جمعیت آن جا متمرکز شده بود تا چیزی از نمایش از نظرش پوشیده نماند، صاحب سالن عبور مرد سیاه را نظاره کرد و بی آنکه حرفی بزند سر تکان داد. افراد دیگر، او را با نوعی خشم و خروش نگاه می کردند.
کشتی کوچک بلافاصله بندر را ترک کرد. مرد سیاهروی را روی عرشه نشاندند و دستها و پاهایش را به بشکه نفت بستند. وقتی
- تو اینجا چه میکنی؟
آنا گفت:
- آمده ام با تو خداحافظی کنم.
داماسو با بند انگشتها ضربه ای به تیر چراغ زد و گفت:
- تف!
پس از آن سیگاری روشن کرد و پاکت خالی را به آب انداخت. آنا پاکت دیگری از سینه اش در آورد و آهسته در جیب پیراهن او گذاشت. بالاخره داماسو لبخند زد و گفت:
- تو احمقی!
آنا گفت:
- آه! آه!
کمی بعد مرد سیاه را سوار کردند. او را که دستهایش را با طنابی از پشت بسته بودند و سر طناب را هم پاسبانی گرفته بود از وسط میدان گذراندند. دو پاسبان مسلح دیگر در دو طرف او پیش می رفتند... مرد سیاه، بالاتنه اش برهنه بود؛ لب پایینش شکاف برداشته بود، طاق ابرویش ورم کرده بود، به بوکسورها شباهت داشت. راست، با وقار از برابر توده جمعیت گذشت.
جلوی در سالن بیلیارد، که قسمت اعظم جمعیت آن جا متمرکز شده بود تا چیزی از نمایش از نظرش پوشیده نماند، صاحب سالن عبور مرد سیاه را نظاره کرد و بی آنکه حرفی بزند سر تکان داد. افراد دیگر، او را با نوعی خشم و خروش نگاه می کردند.
کشتی کوچک بلافاصله بندر را ترک کرد. مرد سیاهروی را روی عرشه نشاندند و دستها و پاهایش را به بشکه نفت بستند. وقتی