دختر لحظه ای متفکر باقی ماند، سرش روی سینه خم شده بود. با صدای آهسته گفت:
- او این کار را نکرده.
- کی گفته؟
- خودم می دانم. شبی که به سالن بیلیارد دستبرد زدند مرد سیاه در کافه بود و تا شب بعد هم همان جا مانده بود. بعدا آمدند و گفتند او را در سینما دستگیر کرده اند.
- صاحب کافه می توانست این را به پلیس بگوید.
دختر دنباله حرفش را گرفت:
- گفته خود سیاه این کار را کرده. صاحب کافه و دهدار با بیست پسو به توافق رسیده اند.
ساعت هشت نشده بود که داماسو برخاست، شانه اش را در گودی دستش تکان داد و در جیب عقب شلوارش گذاشت.
دختر گفت:
- بمان.
- نمی توانم.
آن روز صبح آنا احساس می کرد رمقی برایش نمانده. اما به هم ریختگی و هیجان دهکده، او را هم در بر گرفت. سریع تر از همیشه، لباسهایی را که می بایست طی هفته بشوید جمع آوری کرد و به بندرگاه رفت که شاهد به کشتی نشاندن مرد سیاه باشد. تودهای بی صبر در مقابل کشتی هایی که آماده لنگر برداشتن بودند انتظار می کشید. آنا در میان جمع داماسو را مشاهده کرد. هر یک از دو انگشت سبابهاش را به یک پهلوی داماسو فرو برد و او را غلغلک داد.
- او این کار را نکرده.
- کی گفته؟
- خودم می دانم. شبی که به سالن بیلیارد دستبرد زدند مرد سیاه در کافه بود و تا شب بعد هم همان جا مانده بود. بعدا آمدند و گفتند او را در سینما دستگیر کرده اند.
- صاحب کافه می توانست این را به پلیس بگوید.
دختر دنباله حرفش را گرفت:
- گفته خود سیاه این کار را کرده. صاحب کافه و دهدار با بیست پسو به توافق رسیده اند.
ساعت هشت نشده بود که داماسو برخاست، شانه اش را در گودی دستش تکان داد و در جیب عقب شلوارش گذاشت.
دختر گفت:
- بمان.
- نمی توانم.
آن روز صبح آنا احساس می کرد رمقی برایش نمانده. اما به هم ریختگی و هیجان دهکده، او را هم در بر گرفت. سریع تر از همیشه، لباسهایی را که می بایست طی هفته بشوید جمع آوری کرد و به بندرگاه رفت که شاهد به کشتی نشاندن مرد سیاه باشد. تودهای بی صبر در مقابل کشتی هایی که آماده لنگر برداشتن بودند انتظار می کشید. آنا در میان جمع داماسو را مشاهده کرد. هر یک از دو انگشت سبابهاش را به یک پهلوی داماسو فرو برد و او را غلغلک داد.