نام کتاب: تدفین مادربزرگ
داماسو نزدیک شد.
- چطوری، خورخه نگره ته؟
داماسو او را در کنار خودش نشاند. گارسنی پوشیده از گردوخاک، که گل میخکی هم زده بود از آنها پرسید:
- چه مینوشید؟
دختر به داماسو رو کرد.
- هیچ.
- پولش را من میدهم.
- موضوع این نیست. من گرسنه‌ام.
گارسن آهی کشید.
- حیف. با چنین چشمهایی.
آن دو به رستوران ته سالن رفتند. دختر از روی شکل و پرهیب واقعاً خیلی جوان به نظر می رسید، اما لایه غلیظ پودر، اجازه نمی داد که انسان سن و سالی برایش در نظر بگیرد.
دختر گفت:
- همه به بندرگاه می روند.
- که چه کار کنند؟
- سیاهی را که گلوله های بیلیارد را دزدیده تماشا کنند. امروز او را می برند.
داماسو سیگاری روشن کرد.
دختر آهی کشید.
- مرد بیچاره!
داماسو گفت:
- چرا بیچاره؟ کسی مجبورش نکرده بود دزدی کند.

صفحه 37 از 144