- به اولین نفری که برسم ضربه ای با چماق می زنم. آن وقت به عنوان آدمکش زندانی ام می کنند.
آنا در دل خندید. ولی در ظاهر همان طور سخت باقی ماند. صبح روز بعد، پس از یک شب آشفته، داماسو با شتابی آشکار و تهدید آمیز لباس پوشید. از کنار زنش گذشت و غرغرکنان گفت:
- من می روم و برای همیشه هم می روم.
آنا نتوانست جلوی لرزه خفیفی را بگیرد. با صدای بلند گفت:
- سفر به خیر!
داماسو پس از آن که در را به هم کوبید، یکشنبه تهی و پایان ناپذیری را آغاز کرد. بساط سفال فروش های بازار و نیز زنهای فرورفته در لباس های چند رنگ که به اتفاق کودکانشان از مراسم مذهبی ساعت هشت کلیسا باز می گشتند به میدان حالت شادی می بخشید، اما هوا بر اثر گرما سنگین و سخت می شد.
داماسو روز را در سالن بیلیارد گذراند. قبل از ظهر چند نفر ورق بازی کردند و پیش از ناهار هیجان بیشتر شد، اما مسلم بود که سالن جاذبه خود را از دست داده است. در اواخر شب و موقعی که مسابقه بیسبال پخش می شد سالن اندکی هیجان سابق خود را بازیافت.
وقتی درها را بستند، داماسو خود را بی هدف در میدانی که به نظر می رسید که خونش را از دست میدهد، یافت. از خیابانی که به موازات بندرگاه کشیده شده بود به دنبال نوای موسیقی شاد و دوری، سرازیر شد. در انتهای خیابان، دانسینگ ابتدایی و بزرگی بود که به تاج هایی از گل های کاغذی رنگورورفته آراسته بود.
داماسو در بار جای گرفت. وقتی موزیک قطع شد، پسر بچه ای که سنج میزد در میان رقصندگان به جمع کردن پول پرداخت. یکی از دخترها به
آنا در دل خندید. ولی در ظاهر همان طور سخت باقی ماند. صبح روز بعد، پس از یک شب آشفته، داماسو با شتابی آشکار و تهدید آمیز لباس پوشید. از کنار زنش گذشت و غرغرکنان گفت:
- من می روم و برای همیشه هم می روم.
آنا نتوانست جلوی لرزه خفیفی را بگیرد. با صدای بلند گفت:
- سفر به خیر!
داماسو پس از آن که در را به هم کوبید، یکشنبه تهی و پایان ناپذیری را آغاز کرد. بساط سفال فروش های بازار و نیز زنهای فرورفته در لباس های چند رنگ که به اتفاق کودکانشان از مراسم مذهبی ساعت هشت کلیسا باز می گشتند به میدان حالت شادی می بخشید، اما هوا بر اثر گرما سنگین و سخت می شد.
داماسو روز را در سالن بیلیارد گذراند. قبل از ظهر چند نفر ورق بازی کردند و پیش از ناهار هیجان بیشتر شد، اما مسلم بود که سالن جاذبه خود را از دست داده است. در اواخر شب و موقعی که مسابقه بیسبال پخش می شد سالن اندکی هیجان سابق خود را بازیافت.
وقتی درها را بستند، داماسو خود را بی هدف در میدانی که به نظر می رسید که خونش را از دست میدهد، یافت. از خیابانی که به موازات بندرگاه کشیده شده بود به دنبال نوای موسیقی شاد و دوری، سرازیر شد. در انتهای خیابان، دانسینگ ابتدایی و بزرگی بود که به تاج هایی از گل های کاغذی رنگورورفته آراسته بود.
داماسو در بار جای گرفت. وقتی موزیک قطع شد، پسر بچه ای که سنج میزد در میان رقصندگان به جمع کردن پول پرداخت. یکی از دخترها به