آنا گفت:
- خدا کند.
داماسو نگاه جدی ای به او انداخت.
- به نظر نمی رسد کارهای من مورد توجه تو باشند.
آنا جواب داد:
- همه این کارها برای من خیلی دور است. [چراغ را خاموش کرد، رو به دیوار خوابید و با نوعی تلخی اضافه کرد.] وقتی تو سی ساله بشوی من چهل و هفت ساله ام.
داماسو گفت:
- احمق نشو.
به وارسی جیب هایش پرداخت. به دنبال کبریت می گشت. کمی ناراحت و منقلب گفت:
- تو هم دیگر مجبور نخواهی بود رخت بمالی.
آنا به او کبریت داد. داماسو شعله را تا وقتی که چوب کاملا سوخت تماشا کرد و چوب سوخته را به زمین انداخت. روی تخت دراز کشید و همان طور به بحث ادامه داد.
- می دانی گویهای بیلیارد را از چه می سازند؟
آنا جواب نداد.
- از دندان فیل. یافتن آن به قدری مشکل است که باید یک ماه منتظر ماند تا گویهای تازه برسند، متوجهی؟
آنا که حرفش را قطع می کرد گفت:
- بخواب. من فردا باید ساعت پنج بیدار شوم.
داماسو دوباره رفتار طبیعیاش را پیدا کرده بود. قبل از ظهر را در بستر به سیگار کشیدن گذراند و بعد از خواب بعدازظهر، لباس پوشید که بیرون برود.
- خدا کند.
داماسو نگاه جدی ای به او انداخت.
- به نظر نمی رسد کارهای من مورد توجه تو باشند.
آنا جواب داد:
- همه این کارها برای من خیلی دور است. [چراغ را خاموش کرد، رو به دیوار خوابید و با نوعی تلخی اضافه کرد.] وقتی تو سی ساله بشوی من چهل و هفت ساله ام.
داماسو گفت:
- احمق نشو.
به وارسی جیب هایش پرداخت. به دنبال کبریت می گشت. کمی ناراحت و منقلب گفت:
- تو هم دیگر مجبور نخواهی بود رخت بمالی.
آنا به او کبریت داد. داماسو شعله را تا وقتی که چوب کاملا سوخت تماشا کرد و چوب سوخته را به زمین انداخت. روی تخت دراز کشید و همان طور به بحث ادامه داد.
- می دانی گویهای بیلیارد را از چه می سازند؟
آنا جواب نداد.
- از دندان فیل. یافتن آن به قدری مشکل است که باید یک ماه منتظر ماند تا گویهای تازه برسند، متوجهی؟
آنا که حرفش را قطع می کرد گفت:
- بخواب. من فردا باید ساعت پنج بیدار شوم.
داماسو دوباره رفتار طبیعیاش را پیدا کرده بود. قبل از ظهر را در بستر به سیگار کشیدن گذراند و بعد از خواب بعدازظهر، لباس پوشید که بیرون برود.