نام کتاب: تدفین مادربزرگ
- اوضاع روبه راه است. پیرمرد به قدری تن به رضا داده که گوی‌های دیگری سفارش داده است. حالا ما کاری نداریم جز این که منتظر بمانیم تا موضوع فراموش شود.
- سیاه چی؟
داماسو که شانه بالا می انداخت گفت:
- هیچ اهمیت ندارد. اگر گوی‌ها را پیدا نکنند بالاخره مجبورند آزادش کنند.
بعد از شام جلوی در کوچه نشستند و با همسایه ها صحبت کردند تا وقتی که آخرین سانس سینما تمام شد. موقعی که می خواستند بخوابند داماسو با هیجان به آنا گفت:
- یک فکر عالی به خاطرم رسیده.
آنا دریافت که او در تمام طول شب مشغول نشخوار همین فکر بوده است. داماسو تصریح کرد:
- دهکده به دهکده میروم و گوی‌های بیلیارد را از یک جا میدزدم و در جای دیگری می فروشم. در تمام روستاها یک سالن بیلیارد وجود دارد.
- تا وقتی که تو را با تیر بزنند.
- با تیر بزنند؟ این را فقط در فیلم‌ها می شود دید.
داماسو وسط اتاق ایستاده بود و از فرط اشتیاق هذیان می گفت. آنا در ظاهر بی اعتنا بود، ولی در واقع با دقتی آمیخته به ترحم گوش میکرد.
- یک جالباسی میخرم (و با انگشت جالباسی خیالی را در ارتفاع دیوار نشان میداد)، از این جا تا آنجا. گذشته از این پنجاه جفت کفش هم خواهم داشت.

صفحه 33 از 144