نام کتاب: تدفین مادربزرگ
چشم هایش را می مالید گفت:
- او را گرفته اند.
داماسو پیش از آن که حرف بزند کمی منتظر ماند.
- کی به تو گفت؟
آنا جواب داد:
- او را در سینما گرفته اند. همه برای دیدنش رفتند.
و روایتی تغییر شکل یافته از چگونگی دستگیری برایش نقل کرد. داماسو در صدد تصحیح برنیامد. آنا آهی کشید.
- بیچاره!
داماسو اعتراض کرد:
- چطور، بیچاره! ترجیح میدادی مرا به زندان بیندازند؟
آنا او را به قدر کافی می شناخت که جواب ندهد. آنا احساس کرد که او تا طلوع صبح سیگار کشید و مثل آدم های آسمی نفس نفس زد. سپس شنید که او بلند شد و در اتاق به تفحص پرداخت، به کاری که بیشتر به لامسه بستگی داشت تا به بینایی، مشغول شد. سپس دریافت که او زمین زیر تخت را می کند، و این کار بیش از یک ربع ساعت طول کشید؛ سپس در تاریکی لباس از تن کند و در این حال می کوشید سروصدایی راه نیندازد و نمی دانست که زن با تظاهر به این که خواب است، یک لحظه هم دست از مساعدت به او برنداشته است. چیزی در ابتدایی ترین اعماق غریزه های آنا به تکان در آمد. آن وقت فهمید که داماسو در سینما بوده است و فهمید که او به چه علت گوی های بیلیارد را در زیر تخت چال می کند.
سالن بیلیارد دوشنبه بعد مجددا باز شد و جماعتی به شدت تحریک شده آنجا را به اشغال خود درآورد. میز بیلیارد را با پارچه ای

صفحه 30 از 144