از خون و خاک و عرق از نزدیکی اش عبور کرد توانست بفهمد؛ سیاه هق هق میزد: «آدم کش ها! آدمکشها!» سپس چراغها خاموش شدند و فیلم از سر گرفته شد.
داماسو دیگر نمی توانست بخندد. فقط قسمتهایی از یک سرگذشت بریده بریده را می دید و مرتب سیگار می کشید تا وقتی که سالن روشن شد و تماشاگران، هنوز هم تحت تأثیر ضربه حادثه به هم نگاه می کردند. کسی در کنار او فریاد زد: «معرکه بود.» داماسو بی آن که به او نگاه کند گفت:
- کانتینفلاس عالی است.
جریان، او را تا در با خود برد. زنهای فروشنده دوره گرد با بساط خود به خانه های شان باز می گشتند. ساعت از یازده گذشته بود، اما خیابان پر از کسانی بود که انتظار می کشیدند مردم از سینما بیرون بیایند تا بدانند سیاه چطور دستگیر شده است.
آن شب داماسو با چنان احتیاطی وارد اتاقش شد که آنا وقتی حضور او را حس کرد هنوز خواب بود. داماسو روی تخت دراز کشیده بود و سیگار دومش را دود می کرد. آنا گفت:
- شام روی اجاق روی آتش مانده است.
داماسو جواب داد:
- اشتها ندارم.
آنا آهی کشید و بی آنکه بلند شود گفت:
- خواب می دیدم که *نورا* با نان های ادویه دار آدمک می سازد.
بعد متوجه شد که بی آن که خودش خواسته باشد دوباره به خواب رفته است و رو به داماسو چرخید و در هم فرو رفته، در حالی که
داماسو دیگر نمی توانست بخندد. فقط قسمتهایی از یک سرگذشت بریده بریده را می دید و مرتب سیگار می کشید تا وقتی که سالن روشن شد و تماشاگران، هنوز هم تحت تأثیر ضربه حادثه به هم نگاه می کردند. کسی در کنار او فریاد زد: «معرکه بود.» داماسو بی آن که به او نگاه کند گفت:
- کانتینفلاس عالی است.
جریان، او را تا در با خود برد. زنهای فروشنده دوره گرد با بساط خود به خانه های شان باز می گشتند. ساعت از یازده گذشته بود، اما خیابان پر از کسانی بود که انتظار می کشیدند مردم از سینما بیرون بیایند تا بدانند سیاه چطور دستگیر شده است.
آن شب داماسو با چنان احتیاطی وارد اتاقش شد که آنا وقتی حضور او را حس کرد هنوز خواب بود. داماسو روی تخت دراز کشیده بود و سیگار دومش را دود می کرد. آنا گفت:
- شام روی اجاق روی آتش مانده است.
داماسو جواب داد:
- اشتها ندارم.
آنا آهی کشید و بی آنکه بلند شود گفت:
- خواب می دیدم که *نورا* با نان های ادویه دار آدمک می سازد.
بعد متوجه شد که بی آن که خودش خواسته باشد دوباره به خواب رفته است و رو به داماسو چرخید و در هم فرو رفته، در حالی که
Nora