نام کتاب: تدفین مادربزرگ
- خب؟
آنا جلوی تخت زانو زد.
- تو نه تنها دزدی، دروغگو هم هستی.
- چرا؟
- برای این که به من گفتی در صندوق چیزی نبوده.
داماسو، ابروها را در هم گره کرد.
- خب، چیزی هم نبود.
- دویست پسو بوده!
داماسو که صدایش را بالا می برد جواب داد:
- دروغ است.
و نشسته روی تخت، با همان صدای آهسته ادامه داد:
- فقط بیست و پنج سناتو بود.
آنا حرفش را باور کرد.
داماسو که مشت‌هایش را گره می کرد گفت:
- او پیرمرد متقلبی است. خواهد دید که پوزش را خرد می کنم.
آنا قاه قاه خندید.
- این قدر خل نباش.
داماسو هم به خنده افتاد. در خلال مدتی که داماسو ریشش را میتراشید، آنا برایش تعریف کرد که چه‌ها دیده و چه‌ها شنیده. پلیس به دنبال مرد غریبه ای می گشت.
- می گویند که او احتمالا پنجشنبه آمده است و دیشب او را دیده اند که در اطراف بندرگاه پرسه می‌زده است. همین طور می گویند که نتوانسته اند او را پیدا کنند.
داماسو یک لحظه به مرد غریبه‌ای که او را هرگز ندیده بود اندیشید،

صفحه 26 از 144