نام کتاب: تدفین مادربزرگ
و با دقت غریبی به آنها نگاه کرد.
- بعد از این باید با چشم های باز خوابید.
آنا به سوی دیگری نگاه کرد و تکرار کرد.
- کاملا درست است.
پارچه به روی سر انداخت و دور شد و در این حال احساس می کرد که پیرمرد با نگاه‌هایش او را دنبال می کند.
جمعیتی که در زمین بایر اجتماع کرده بود، مثل این که پشت دری که به آن تجاوز شده بود مرده‌ای باشد، یک ربع ساعت، رفتار محترمانه ای داشت. بعد عکس العملی نشان داد، دور خود چرخید، و در میدان آشکار شد.
صاحب سالن بیلیارد با دهدار و دو پاسبان، جلوی در ایستاده بود. او گرد و کوتوله بود، شلوارش را فقط شکم برآمده‌اش به کمرش نگه می داشت، عینکی شبیه به آنهایی که بچه‌ها می زنند به چشم زده بود، به نظر می رسید که وقار خردکننده‌ای به او داده شده است.
جمعیت او را دوره کرده بود. آنا تکیه داده بود به دیوار و به اطلاعاتی که مرد میداد گوش سپرده بود. وقتی گروه شروع به متفرق شدن کرد، آنا که بر اثر گرما خون به سروصورتش دویده بود همراه با گروهی از همسایگان به شدت برانگیخته، به اتاقش برگشت.
داماسو که روی تخت دراز کشیده بود بارها با خود فکر کرده بود که چطور آنا شب پیش، بی آن که سیگاری بکشد، توانسته بوده در انتظار او بماند. داماسو وقتی او را دید که لبخندزنان وارد شد و چارقد خیس از عرقش را از سر برداشت، سیگار تقریبا کاملش را روی کف خاکی و در میان یک دسته ته سیگار، له کرد و با اضطراب منتظر ماند.

صفحه 25 از 144